Samsum Kashfi:  About Mahmood Gudarzi / محمود گودرزی

 

 

 

صمصام کشفی

 

 

محمود جان: بنویس!  چو آفتاب که می نویسد نور.

 

هر کاری می­کنم که فعل­ها و زمان­های این نوشته را برگردانم به زمان گذشته­ی ساده، می­بینم نه، نمی­شود! نه، نع! 

نمی­شود "است" و "هست" ها را به "بود" برگرداند. دلم نمی­آید نوشته­یی را که در حیات و در بزرگ­داشت او نوشته­ام با دست­کاری، به نوشته­یی بدل کنم برای رثایش. به کار گرفتن فعل "بود" و واژه­گان "حیف" و "دریغ" برای او به کار بردن یعنی باور کردن مرگ او. و من که، به قول زنده یاد فریدون مشیری، از پژمردن یک شاخه گل،/ از فغان یک قناری در قفس/ از نگاه کودکی بیمار/ حتا قاتلی بر دار/  اشک در چشمان و بغضم در گلوست، / مرگ اورا از کجا باور کنم؟

باور کردن برخی از رفتن­ها سخت است. مرگ برادرم را هم من، خود، در خود، عقب انداختم. با آن که دکترش به من گفته بود که اگر به ماه بکشد از معادلات پزشکی به دور است؛ وقتی دوستم داشت تلاش می­­کرد تا واژه­گانی بیابد و خبر بد را بدهد باز طفره می­رفتم و منتظر بودم که که بگوید حالا، حالش بهتر است. مگر می­شود؟ خبرِ این نوع مرگ­ها هرچند به ناگواری­ی و دور از اننظاری­ی خبر خفه کردن یک نویسنده و از گردنه پرت کردن دیگری نیست اما باز ناگوار است. از همین رو وقتی سه شنبه صبح حسن  زرهی زنگ زد و با بغض گفت: "حتمن شنیده­یی و . . . " گفتم: "نه"  از کجا بدانم؟ نمی­خواستم باور کنم. نمی­خواهم!

وقتی می­روم سراغ دست نوشته هایم می بینم که در  سه ماه و نیم گذشته، از ژانویه تا کنون،، دست کم چهارتا از نوشته­هام به مناسبت مرگ و میر بوده است و کم کم خودم هم دارم بوی مرگ و میر می­گیرم. چندی پیش به ساسان قهرمان گفتم: "هفده روایت مرگ تو، مرا هم مرگ نویس کرده است" به شوخی گفت: " چیزی نمانده، دارد نزدیک می­شود. " می­بینم جدی جدی، با همه­ی زنده­گی پرستیم. دارم مرگ نویسی می­کنم. با این که هميشه دوست داشته­ام در ستايش زنده گی سخن بگويم يا چيزی بنويسم. اما دارم باور می کنم که واقعيت مرگ راهم نمی­شود فراموش کرد . مرگ با ما زايده می شود با ما زنده گی می کند ، در او می­میریم و او هم در ما می ميرد؛  اما اين زنده گی است که ادامه می يابد. دوست شاعرم گفت مرگ سخت است و من خنده کنان به او گفتم مرگ از زنده گی آسان تر است! انگاری که ما مردن را زنده­گی کرده­­ایم. کرده­ایم هم.  ما  به عنوان نسل گم شده ی ايرانی ، همه­ی ما که این­جا هستیم ، دشوار زيسته ايم .  چرا که به روزگاری زنده گی می کنيم که روزگار غريبی است. مرگ يک انسان فرهنگی آن هم در بيدرکجا، يک مرگی است که دل­خراش تر از مرگ در خانه است. همه، می دانيم که هر تلاش­گر فرهنگی که از پا در می آيد به ساده گی جا گزين ندارد. با مرگ هر انسان فرهنگی من دلم بیش­تر برای ایران تنگ می­شود. اما چاره کجاست تا سر در پی­اش گزارم و در بندش کشم؟

باری؛ می گفتم که دلم نمی آید در این نوشته از زمان گذشته بگویم تا دست کم خودم را دل­خوش کنم که گودرزی نازنین هنوز  درمیان ماست. از همین رو این نوشته را که در زمان حیاتش نوشته بودم برای در ویژه­نامه­ی او  که هیچ­گاه به انجام نرسید و بخشی از آن را  در حضورش، در شب بزرگداشتی که کانون دوست­داران فرهنگ ایران در واشنگتن برایش گرفته بود خواندم. همان گونه، می­آورم. انگار که او زنده است. و هست. باور کنید در دل و جان من و بسیاری دیگر که دوستش می دارند نمرده است: و اما متنِ زمان حالی­ی من:

 

در زنده­گی­ی هرکدام ما پیش آمده تا با انسان­هایی برخورد ­کنیم که لایه و سویه­یی از آن­ها، مارا شیفته­ ­کند.  رفتار و کردار این انسان ها، بی تردید نخستین نکته­یی است که نگاهمان را نسبت به او شکل می­دهد.  چه بسا انسان هایی که با دیدن­ و آشناتر شدن با آن­ها، ازشان دل بریده­ایم. بسیاری هم بوده­اند که تا ندیده­ایم­شان خیال کرده­ایم که نچسب­اند و نمی­شود دوستشان داشت. اما تا با آن ها مصاحبت کرده­ایم به آن ها دل بسته­ایم و هرچه گذشته خودرا دل بسته تر به آن ها دیده­ایم. برای من بسیار پیش آمده است. یکی از این آشنایی هایی که من بدان می­بالم و آرزو می­کردم که زودتر اتفاق می­افتاد، آشنایی با دکتر محمود گودرزی است. نیک که می نگرم می بینم که دوست نازنین و اساد اترجمند من، دکتر محمود گودرزی یک انسان فرهنگی ی تمام وقت است. برخی از ما فرهنگی­ی پاره وقت هستیم. اما او از انگشت شمار تلاش­گران فرهنگی است، در جمع ما، که تمام وقتش با امور فرهنگی می گذرد.  روزنامه نگار است و از همین راه نان به سفره می­آورد.  در  تلاش­های فرهنگی از پیش­گامان است و درهفته به طور مرتب بیش از نیمی از وقتش را به نوشتن می­گذراند گرچه او بیش­تر مایل است که خودرا روزنامه نگار بخواند تا نویسنده چرا که از دید او نویسنده، با آفریدن، تولید ادبیات می کند و روزنامه نگار رسالت دیگری دارد. من الان نمی خواهم وارد بحث تفاوت نویسنده و روزنامه­نگار بشوم. در این باره، دیگران نوشته اند. پس ، حالا آن را بگذاریم تا وقت دگر. گودرزی روزنامه نگار متعهد و شایسته­یی است. و در کارش معیارهای خودش را دارد. معیارهایی که بسیاری از ما باید یاد بگیریم. از روزنامه نگاری که بگدریم، گودرزی در زبان و ادبیات فارسی هم حساسیت های ویژه­ی خودش را دارد. یک بار شاهد گفت و گوی او با تقی مختار بودم. بحث جالبی بود. از دید گودرزی کسی که برای روزنامه به طور مداوم ودر موضوعی ويژه می نویسد. "ستون نگار" است، نه "مقاله­نویس". او "ستون نگار" را دقیقن معادل columnist  در انگلیسی به کار می­برد. اما تقی این را باور نداشت و می­گفت: « نه، در فارسی بهترین گزینه برای این واژه همان "مقاله­نویس" است.» مقاله از دیدگاه او از مقوله­ی دیگری­است. البته این بحثی است که اگر دنباله­اش را بگیریم دامنه دار است و می­رسیم به  ریزه­کاری­ های ترجمه، برگرداندن متن ها و معادل یابی­ی واژه­ها، که یک بحث فنی است و باید به جای خود به آن پرداخت. گودرزی وسواس عجیبی دارد که  تا آن جا که ممکن است در نوشته­هاش از واژه های فارسی استفاده کند و چه کار زیبایی می­کند و خوب هم از عهده برمی­آید. برای نمونه بگویم:  او به جای واژه­ی " مقاله"،  واژه­ی فارسی­ی "جستار" را به کار می­برد. یا به جای "انتخاب"  واژه­ی "گزینه" را یا به جای "عمل" واژه­ی " کنش" را. زیباتر هم هستند این واژه­ها. نیستند؟  آقای گودرزی، من در این جا می­خواهم به شما قول بدهم که به نوبه­ی خود، تلاش می کنم در این راه  از شما درس بگیرم. منِ فارسی نویس آن قدر واژه دارم که به دنبال واژه­های بی­گانه ندوم.  به باور من باید این گونه نوشتن همه­گیرتر شود.

در نگارش، گودرزی نثر شیوایی دارد و هم خطی شیوا. من چند بار دست نوشته­های اورا  دیده­ام در آن، به ندرت می توانی خط­خورده­گی پیدا کنی. درهیچ کجای دست نوشته­ی او واژه­یی پیدا نمی کنی که ناخوانا باشد.  و بنازم دقت و به هنگام نوشتنش را.

به باور من دکتر گودرزی یک نويسنده و روزنامه­نگار تبعيدی است که برای مهاجرين هم می نويسد و اين يکی از  ويژه گی های اوست.  کسی که با چهل سال دوری از میهن هنوز دغدغه­ی خانه دارد و دلش برای ایران غش می کند و هرچه می نویسد دل نگرانی هایی است که برای وطن دارد، یک  نویسنده­ی تبعیدی است.

نويسنده يی که در خارج از وطن می نويسد، خواه تبعيدی و خواه مهاجر ، اگر به زبان مادری بنويسد، رو به داخل دارد. يعنی ، منظورم اين است که ادبيات فارسی يی که در خارج از ايران توليد می شود رودی ست که نهايتن به بسترگاه خود در دريا مادرِ ايران می ريزد.

زيستن در فضايی به دور از فضای خانه، برای نويسنده بسی دشوار تر از هر هنرمند ديگری ست. برشت در يادداشت هاى روزانه اش شكايت كرده است كه در آمريكا حتى قادر به نفس كشيدن نبوده و حتى نمي­توانسته عادت يك عمر را كه اول صبح پس از بيدار شدن پنجره را براى نفس كشيدن باز مي­كرده ادامه دهد چرا كه به ادعاى او در كاليفرنيا چيزى براى نفس كشيدن و بو كردن وجود نداشته است.

نويسنده ی تبعيدی در سرزمين بيگانه براى حفظ موجوديت فردى، فرهنگى و اجتماعى خود می نويسد. از همين رو تلاشی که او می کند  انرژی ی بيش­تری می طلبد. نويسنده ی تبعيدی با نوشته ی خود به قدرتی که مانع تماس او با مخاطبينش شده می گويد تو اگر مرا به دوری از وطنم ناچار می کنی من هم، به ناچار، از قلم پلی می سازم و خودم را از فراز سر تو می رسانم به درون ِ ميهنم.

هدف و محور نوشته ی نويسنده ی تبعيدی در درون مرزهای کشورش است. البته ممکن است خواننده های او، همه، در درون مرزها نباشند اما ان ها هم رو به همان نقطه نگاه می کنند.  اما ميدان گاه فرا روی نويسنده ی مهاجر با نويسنده ی تبعيدی تفاوت دارد. 

نمی توانم، و نباید، ناگفته بگذارم که گذشته از نثر پاکیزه و اطلاعاتی که از نوشته های محمود گودرزی می گیرم یکی از نکته­هایی که مرا وا می دارد تا نوشته های اورا با علاقه بخوانم انصافی است  که او در نوشته هایش به کار می­برد.  من با نام گودرزی کم و بیش آشنا بوده­ام اما یک نوشته­ی او مرا مشتری خواندن کارهای او کرد. خوش می دارم آن را  واگو کنم:

سال ۱۹۹۴ بود به گمانم؛ مقاله­یی در شهروند که آن روزها تنها در تورنتو در می آمد خواندم. عنوان مقاله را به خاطر ندارم اما موضوع مقاله درباره ی مهندس مهدی بازرگان بود. بازرگان هنور زنده بود و گویا حرف درستی زده بود در روزهای آخر عمر و فرمانفرمایان آخوند اور ا رنجانده بودند و  همین شده بود مایه ی دستی برای نویسنده آن مقاله ی شهروند تا اندکی به کارنامه ی بازرگان بپردازد؛ و چه منصفانه. بازرگان را تنها به عنوان  نخستین نخست وزیر دولت خمینی ندیده بود. یعنی او را، بد و خوب، هرچه که بود، باهم دیده بود. منصفانه.  گفتم سال، سال ۱۹۹۴ بود و آن روزها در تورنتو مثل هرجای دیگر جهان، دورنگ بیش تر وجود نداشت: یا سیاه بود یا سپید و تو نباید رنگ دیگری می شناختی و باور کنید که یرخی از دوستان تبعیدی­ی من که از جکومت آخوندی گریخته بودند هم دهانت را می بوییدند که مبادا حرفی سوای آن چه آنان سپیدی می پنداشتند زده باشی. سیاهی که جای خود داشت. اگر یاد کسی می کردی که روزی روزگاری حرفی سوای آن چه آنان می اندیشیدند بر زبان رانده بود جایت در جهنم بود. آن روزها را می گویم. در همان روزها، با این که خود هیچ گاه راه و روش بازرگان را نپسندیده­ام، من آن مقاله ی منصفانه را دیدم و به نویسنده اش، در دل، دست مریزاد گفتم و آرزو کردم که کاش می دیدمش و از نزدیک سپاسم را به خاطر رعایت انصاف در قلم­زدن پیش کش او می کردم.  نامش را شنیده بودم و کتابی را هم که ویراسته ی او بود درباره ی زنده یاد سعیدی سیرجانی دیده بودم. اما این همه ی شناخت من بود از او. نه بیش­تر. از قضا همان روزها، روزی در مجلسی برخوردم به حسن زرهی و صحبت مان گل انداخت و رسید به آن مقاله که محمود گودرزی نوشته بود درباره ی بازرگان؛ و از او خواهش کردم که اگر زمانی، گودرزی، به تورنتو آمد به من خبر بدهد تا او را از نزدیک ببینم. مدت ها گذشت. من اما شده بودم یکی از خواننده گان نوشته های هفته­گی ی او در شهروند و ستایش­گر شیوه ی شیوای نگارش او. مدت ها گذشت تا این که زرهی زنگ زد که امشب بیا تا شام را با هم باشیم. گودرزی هم این جاست. میهمانی­ی کوچکی بود در رستورانی در خیابان یانگ، به گمانم به بهانه­ی حضور گودرزی در تورنتو. چندتن از دست اندرکاران دیگر شهروند هم در آن مهمانی بودند و البته، دکتر گودرزی هم بود. از در که درآمدم  در سلام پیش قدم شد و با چهره ی خندانش از جا برخاست و به سویم آمد.  انگار که سال هابود که هم دیگر را می شناختیم.

دیدار دوباره ی ما، چندماه بعد، باز هم در تورنتو روی داد. او میهمان انجمن نویسنده گان ایرانی ی کانادا در تورنتو بود برای سخن رانی و من گرداننده ی جلسه بودم در شماره ی ۱۰ کینگز کالج رود.  و این بار بخت بیش تر یار من بود و فرصت بود تا بیش تر از دفعه ی پیش با او باشم و از حضورش استفاده کنم. از آن به بعد بارها هم­دیگر را در جلسات فرهنگی دیده­ایم و به نوعی با هم در تماس بوده­ایم. تا این که من از تورنتو به واشینگتن آمدم و این آمدن هرچه که نداشت، بی اغراق می گویم و باور کنید این را، دیدار  و آشنا شدن و رفت و آمد با دانشورانی چون او را میسّرتر کرد.

آن چه محمود گودرزی را برای من همیشه گی می کند. گردآمده­یی از رفتارها و تلاش ها و نوشته های اوست و راستی مگر انسان چیزی جز این است؟

برجسته ترین امتیاز گودرزی انسانیت او و خوش رویی­ی او ست. در این ده یازده سالی که افتخار آشنایی با او را دارم بارها و بارها پیش آمده که روحیه و تاب و توانِ گدشت و از همه بالاتر خوش­رویی ی او را بستایم. هرگاه برایش  از سختی ها شکوه کرده­ام دلداریم داده است. حتا در دوران بیماری ی سختش هرگاه از او پرسیده­ام  "محمودجان چگونه­یی؟" با خنده رویی پاسخ داده: این، نمی تواند مرا از پا بیاندازد. موقت است و ناچار است دست از سر من بردارد. و این روحیه چنان است که مخاطبش را دل­گرم می­کند که او بر بیماری غلبه خواهد کرد. 

گذشته از روحیه­ی زنده و شاد او در زنده­گی فردی و کاری، در تلاش های اجتماعی هم خسته­گی ناپذیر و نستوه است. بارها شاهد پیش گام شدنش  بوده­ام در دست­گیری از انسانی که گرفتاری داشته ــ و بیش تر به اهالی­ی قلم ــ  و حتا چند مورد پیش آمده که با این که  از نظر فکری با کمک شونده اختلاف داشته اما اجازه نداده تا اختلاف عقیده مانعی باشد برای انجام وطیفه­ی انسانیش. چند مورد که یکی دوتا هم نبوده، شاهد بوده­ام که به قدر همت خویش کوشیده است. 

از مهربانی­ی او یک خاطره­ی دیگرهم دارم که خوش می دارم باز در حضورش واگو کنم: یادت می­آید محمود جان آن  روزی که داشتم در حضورت، این غزل خواجه­ی شیراز را می­خواندم:

جمالت آفـتاب هر نظر باد/ ز خوبی روی خوبت خوب تر باد/ همای زلف شاهين شهپرت را / دل شاهان عالم زير پر باد/  به این بیت که رسیدم : کسی کو بسته زلفت نباشد/ چو زلفت درهم و زير و زبر باد ـــ گفتی راستی حافظ چطور دلش آمده با مخالفین این گونه سخن بگوید.  نا مهربانی را حتا در شعر حافظ نمی­پسندی به تو گفتم پس حالا که نمی پسندی بگذار از بیت بعدی هم که می گوید: دلی کو عاشق رويت نباشد/ هميشه غرقه در خون جگر باد ــ بگذرم. خندیدی و من ادامه دادم غزل را. حالاهم من تنها این بخش غزل را می­خوانم:

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند / دل مجروح من پيشش سپر باد/ چو لعل شکرينت بوسه بخشد/ مذاق جان من ز او پرشکر باد/ مرا از توست هر دم تازه عشـقی / تو را هر ساعتی حسنی دگر باد / به جان مشتاق روی توست حافظ / تو را در حال مشتاقان نظر باد.      

 

از انسانیت و  خوی نیکوی او  که والاترین صفت اوست هرچه بگویم آنانی که اورا از نزدیک می­شناسند، می­دانند که کم گفته­ام. هرچه بگویم، می­ترسم از او کم کرده باشم. برایش آرزوی نامی بلند می­کنم. حالا که در حضور این انسان بزرگ و این روزنامه­نگار و نویسنده­ی ارج­مند هستم از او می­خواهم به من اجازه بدهد تا این روزها که با بیماری دست و پنچه نرم می کند شعر "آفتاب نویس" را که به او پیش کش کرده ام، برایش دوباره بخوانم:

 

آفتاب نويس

برای دوست دانشورم دکتر محمود گودرزی

چشمانِ من ، در خواب ِ يخ،

کی گرم می شدند

اگر اين انگشتان شب زنده دار

نمی نوشتند:

                        "آفتاب" ؟

 

همين

در پرتو ِ قلم نشستن ها

و همين "آفتاب" نوشتن ها ست،

که زيستن در ميان ِ يخ و مِه را

شدنی می کند

 

پس اگر بنويسم:

ــ" آفتاب نويسا

اين کومه زمهريری خواهد بود

بی آفتاب واژه هات، بمان" ؛

گزافه نگفته ام

سی و يک ژانويه ۲۰۰۴

 

محمود جان: بنویس!  چو آفتاب که می نویسد نور.  این را از ته قلبم می­گویم.

 

پس نویس:

دریغ! دریغ و درد که نمی­توانم بیش از این دل خودم را خوش کنم و وانمود کنم که هنوز هست و می­توانم به او زنگ بزنم یا به دبدنش بروم و یا از او بپرسم که آقا: بهترین معادل این واژه در فارسی چه می­شود یا بنشینم پای خاطرات فراوانی که ازبزرگان فرهنگ میهنم داشت؛ یا از او درس بگیرم.  محمود گودرزی در بین ما نیست دیگر و به قول نسرین: دیگر آن مهربان­ترین انسان روی زمین که حتا به درد کشنده­یی هم که داشت لب­خند می زد رفته است. و من افسوس می­خورم که باید فعل ها و زمان های این نوشته را برگردانم به زمان گذشته و "هست" ها و "است" ها را برگردانم به "بود". بودنی که از هستن خیلی ها با ارزش تر است. دکتر محمود گودرزی یک انسان فرهنگی­ی کامل بود. روانش شاد باد که حتا در دم رفتن هم به فكر روزنامه نگاران و دانشجويان روزنامه نگاري و گرفتاران و بندیان بود.   حتمن شماهم شنیده­اید که در وصیتش از نزدیکانش خواسته تا برایش پرسه و مراسم و یادبود و عزاداری نگیرند در عوض هرچه را که می خواهند در این راه هزینه کنند بدهند به روزنامه نکاران دربند یا روزنامه نگارانی که دیکتاتوری آخوندی بیکار شده­اند. می بینید غم خواری را؟ بیایید تا در توان خود حتا اگر بهای یک شاخه گل باشد که می خواستیم نثار گورش کنیم. بیایید تا بهای این شاخه گل را در راهی که او خواسته هزینه کنیم. 

 

۱۰ آپریل ۲۰۰۵ -  مریلند