Samsum Kashfi:

 

 

 

 

صمصام کشفی

داستان‌سرود  زنی در زیر درخت نارنج

از خواب می‌پرم. سپیده، تازه دميده است. به ايوان می‌آیم. نگاه می‌کنم به دور و برم؛ در ایوان و حیاط هم کسی نیست.  تنهایی می‌ترساندم و دست می‌اندازد دور گردنم تا بغضم را بترکاند که ناگاه در زیر درخت نارنجِ میانِ حیاط می‌بینمش. بر فرشی نشسته و چادر سپید گل‌دارش افتاده بر شانه‌هاش. باد گيسوانِ به تازه‌گی رها شده از بافته بودنش را گره زده است به شاخه های نارنج. یا نه، شاخه‌های نارنج چنگ‌ انداخته‌اند در گيسوان ِاو، و او یک‌دست پناه ابرو کرده است و به آسمان می‌نگرد. در دست دیگرش شانه‌یی چوبین است. مسير نگاهش را دنبال می‌کنم. در گوشه‌یی که نگاهش می‌رسد به آسمان، می بينم يک دسته کبوتر سپيد هرکدام نخی به نک گرفته‌اند. سر دیگر همه‌ی نخ ها به ارابه يی گره خورده که در آن دختربچه‌گانی نشسته اند با گيسوان پُرتاب طلايی و بال هايی از جنس برف پا نخورده. همه‌شان یک شکل و هم قد و همه انگار عکس فرشته‌يی که گوشه‌ی آيينه‌ی مادر بزرگ چسبيده و من هر روز صبح نگاهش می‌کنم تا ببينم هنوز بيدار است يا خواب و هرشب تا خواب دررُبايدم چشم در چشمش می اندازم تا خيالم راحت شود که هنوز نگاهم می کند.  کبوتران را نیز آشنایند. همانانی‌اند که هر روز غروب بر پشت بامی که  در ِ بالاخانه به آن باز می‌شود دانه‌هایی را که مادر بزرگ براشان ریخته برمی‌چینند. نگاهم را که از پشت بام  برمی‌گیرم و دوباره به اسمان می‌فرستم، می‌بینم که کاروان کبوتران باِ ارابه‌‌یی که فرشته‌گکان در آن نشسته‌اند به سوی حیاط در پروازست. نگاهِ من او درهم می‌تنند. کبوتران ارابه‌کش دوچندان می‌شوند و ارابه را از آسمان پایین آورده پای حوض، در نزدیکی‌ی فرشی که او بر آن نشسته، اندکی دورتر از جایی که قلیان در سینی‌ی مسین قرار گرفته، بر زمین می‌گذارند، رشته های گره خورده به ارابه را از  نُک رها می‌کنند. دخترکان فرشته‌سا يکی يکی پياده می شوند، به سوی او و درخت نارنج می‌روند و با انگشتان ظريف‌شان حلقه حلقه‌ی گيسوانِ حنایی‌ی او را از گير سرپنجه های درخت نارنج رها می‌کنند. هر حلقه‌ی گیسو که از سر هرشاخه رها می‌شود، به جاش، نارنج درشتی می‌روید. رها کردن و رها شدن و نارنج روییدن تا برآمدن آفتاب ادامه می‌یابد. هرچه آفتاب بالاتر می‌آید نارنج‌ها بیش‌تر می‌شوند و حیاط روشن‌تر می شود. روشنایی هرچه بیش‌تر می‌شود، صحنه‌ی زیر درخت نارنج کم‌رنگ‌تر می‌شود. حیاط که پُرِ افتاب شد، می‌بینم که او و فرش و قلیان و ارابه و فرشته‌ها و کبوترها نیستند در دیدرس. نگاهم را از درخت نارنج و حیاط برمی‌گیرم، از ایوان به اتاق برمی‌گردم. تنهایم.

آگست ۲۰۰۳