[ پایانهی سده ششم تا آغازهی هفتم هجری قمری / دوازدهم
میلادی]
عشقت نه سرسری ست که از دل به در شود
مهرت نه عارضیست که جای دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان به در شود
دردیست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بتر شود
اینک یکی منام که در این شهر هر شبی
فریاد من ز ذُروهی افلاک بر شود
با آنکه گر سرشک فشانم به زنده رود
کِشت عراق جمله به یک روز تر شود
روزی به خرج من نکند اشک من وفا
گر دستگیر دیده نه خون جگر شود
تلخ است پاسخ تو و لیکن مرا چه غم
با دست، بگذرد به لبانت شکر شود
منّت خدای را که دل من نه زلف توست
تا هر نفس به بادیی زیر و زبر شود
نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف
گاهی که همچو حلقه به گردت کمر شود
یاد لب تو گر برود بر زبان کلک
گردد مداد شهد و قلم نیشکر شود
گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو
یک شب به لطف همره باد سحر شود
دی در میان زلف بدیدم رخ ِنگار
بر هیاتی که عقده محیط قمر شود
گفتم که «ابتدا کنم از بوسه؟» گفت: « نه!
بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود. »
گفتم که « چند به پیشت بیان کنم
گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود»
گفت: «این چه عادت است که هر روز تا به شب
از هرزه گفتن تو مرا دردسر شود
فضل و هنر به تحفهی معشوق میبری
خود مرد کی بود که بدینگونه خر شود
زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی
این هم به طالع تو همانا اگر شود
احوال بی نواییی بنده براین نسق
چندان بود که صدر جهان را خبر شود»
[ پایانهی سده ششم تا آغازهی هفتم هجری قمری / دوازدهم
میلادی]
عشقت از آب آذر انگیزد
لطفت از خاک عنبر انگیزد
رسن زلفِ سر به سر گرهت
از سهی سرو چنبر انگیزد
عشق آن کیمیاست کــ از رخ و چشم
روز و شب نقره و زر انگیزد
گه ز مسجد کلیسیا سازد
گه کلیسا ز منبر انگیزد
گر لبت خون چشم ما بفزود
چه عجب خون ز شکر انگیزد
دل تو سنگ و آهن است و لبم
از دلم عشق آذر انگیزد
کلک من چون دهان توست کــ از او
روز و شب دُرّ و گوهر انگیزد |
[ پایانهی سده ششم تا آغازهی هفتم هجری قمری / دوازدهم
میلادی]
(۱)
پیریم ولی چو عشق را ساز آید
از ما همه بوی طری و ناز آید
از زلف دراز تو کمندی فکنیم
در گردن عمر رفته تا باز آید
(۲)
اندر ره عشق چون و کی پیدا نیست
مستان شدهایم هیچ مییی پیدا نیست
مردان رهش به همت دیده روند
ز آن در ره عشق هیچ پییی پیدا نیست
(۳)
افسوس که مرغ عشق را هیچ دانه نماند
امید به هیچ خویش و بیگانه نمامد
دردا و دریغا که در این مدت عمر
از هرچه بگفتیم جز افسانه نماند
(۴)
هرچند گهی ز عشف بیگانه شوم
با عافیت آشنا و همخانه شوم
ناگاه پریرخی به من برگذرد
برگردم از آن حدیث و دیوانه شوم
(۵)
دنیا گذران است به هر بیش و کمی
خواهیش به شادی گذران خواه غمی
ز این منزلت البته برون باید رفت
خواهی به هزار سال و خواهی به دمی
[سدهی هفتم هجری قمری / سیزدهم میلادی]
سر مست و بیقرار و دلآزار نیم شب
آمد به عربده بر من یار نیم شب
بازلف دلربای و دو رخسار همچو روز
با لعل دُر نثار و شکر بار نیم شب
آن دلبری که آمد و پای دلم ببست
دست غمش به طره ی طرار نیم شب
ترسا و مؤمن از غم زلف و رخش مرا
بر هم زنند مصحف و زنار نیم شب
بنشست و گفت خیز و بیار آنکه بزم از او
خرم شود چو روضهی فرخار نیم شب
آن می که گردد از لمعات شعاع او
روشن چو نیم روز شب تار نیم شب
ساقی اگر نگاه کند نیم شب در او
گردد رخش به گونهی گلنار نیم شب
در خط شود ز شعلهی او شمع آسمان
خاصه به بزم شاه جهاندار نیم شب
. . . . . . . . . . . . . . .
.
. . . . . . . . . . . . . . .
.
|