سبزواری
حکیم ملاهادی سبزواری (اسرار)
[۱۲۵۱ـ
۱۱۷۶خورشیدی /
۱۸۷۲
ـ
۱۷۹۷ میلادی]
شورش عشق تو در هيچ سري نيست كه نيست
منظر روي تـو زيب نظري نيست كه نيست
نيست يـك مـرغ دلي كش نفكندي بـه قفس
تير بيداد تو تا پر بـه پري نيست كه نيست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان
سگ كويات همه شب تا سحري نيست كه نيست
نـه همين از غم او سـينهی ما ص چاك است
داغ او لاله صفت بر جگري نيست كه نيست
مـوسییي نيست كه آواز أنا الحق شنود
ورنه اين زمزمه در هر شجري نيست كه نيست
چشم ما ديدهی خفّاش بود ورنه تو را
پرتوي حسن بـه ديـوار و دري نيست كه نيست
گوش اسرار شنو نيست وگرنه «اسرار»
بـرش از عالم معنا خبري نيست كه نيست
صفا
محمد حسین صفای اصفهانی
[ پایانهی سدهی سیزدهم تا آغازهی چهاردهم قمری / نوزدهم
میلادی]
دل بُردی از من به یغما، ای تُرکِ غارتگرِ من
دیدی چه آوردی ای دوست از دستِ دل، بر سرِ من!
عشقِ تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد،
رفتی، چو تیر و کمان شد، از بارِ غم پیکرِ من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشام از فراغت،
کانونِ من سینهی من، سودای من آذرِ من
من مستِ صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکرِ تو در بزمِ ساقی ذکرِ تو رامشگرِ من
چون مُهره در ششدرِ عشق، یک چند بودم گرفتار
عشقِ تو چون مُهره چندیست افتاده در ششدرِ من
دل در تَفِ عشق افروخت، گردون لباسِ سیه دوخت
از آتشِ آهِ من سوخت، در آسمان اخترِ من
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنهی آب و گِل شد
صد رخنه در مُلکِ دل شد زاندیشهی کافرِ من
شکرانه کز عشق مستام، میخواره و می پرستام
آموخت درسِ اَلستَم، استادِ دانشورِ من
سلطانِ سیر و سلوکام، مالک رقابِ ملوکام
در سورم و نیست سوکم، بین نغمهی مِزمَرِ من
در عشق سلطانِ بختام، در باغِ دولت درختام
خاکسترِ فقر تختام، خاکِ فنا افسرِ من
با خارِ آن یارِ تازی، چون گُل کنم عشقبازی
ریحانِ عشقِ مجازی، نیشِ من و نیشترِ من
دل را خریدار کیشام سرگرمِ بازارِ خویشام
اشکِ سپید و رُخ زرد، سیمِ من است و زرِ من
اوّل دلمِ را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به بادِ فنا داد عشقِ تو خاکسترِ من
تا چند در های و هویی، ای کوسِ منصوریی دل!
ترسم که ریزند بر خاک، خونِ تو در محضرِ من
بارِ غمِ عشقِ او را گردون ندارد تحمّل
کی میتوان کشیدن این پیکرِ لاغرِ من؟
دل دَم زِ سّرِ «صفا» زد، کوسِ تو بر بامِ ما زد
سلطانِ دولت لوا زد از فقر در کشورِ من |