_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۵۰۳ ـ جمعه ۲۱ آبان ۱۳۸۹

  No. 503 - Friday 12 November 2010

 
 

 

 

 
 

       
 

 تارنمای صمصام کشفی


تماس با صفحه‌‌ی شعر


 

   

 

دو شعر از

نادر نادرپور

[ ۱۳۷۹ ـ ۱۳۰۸ خورشیدی / ۲۰۰۰ ـ  ۱۹۲۹میلادی]

 

 

۱)  آیینه

 

لب هایش آشیانه ی آتش بود

ـ با شعله های بوسه و دندان ـ

 

رقصی درون جامه ، نهان داشت

 چشمی به سوی آینه ، خندان .

 

 هر ناز او ،‌ نیاز نمایش بود

 

صبح از شکاف پیرهن‌‌اش می تافت

شب ، غرق در سجود و ستایش بود.

 

او ، زیر لب ،‌ از آینه می پرسید:

ـ «آیا من آن کس‌ام که تو می خواهی ؟»

 

آیینه ، آشیانه ی آتش بود

 

 

 

آبان ۱۳۵۵ خورشیدی

 

 

 

 

 

 

۲) از بهشت ، با حوا

 

 

اسبی در آفتاب دلم شیهه میکشد

اسبی که یال او

الیاف کهربایی‌ی نور است در طلوع

نعل‌اش ،‌ هلال سیمین در آتش شفق

بانگ‌اش ندای زنده‌گی و نعره ی هلاک

 

از پشت ، دختریست فروهشته گیسوان

رویش به سوی آینهی گرد آفتاب

پشت‌اش به سوی من .

 

نزد من از برهنه‌گی‌ی خویش ، شرمناک

خورشید بر برهنه‌گی‌ی دخترانه اش

می تابد آنچنان که چراغی در آبگیر

یا آنچنان که نوری در برگ های تاک

سم می زند به خاک.

 

صد ها نشان ماده‌گی از ضربه ی سُمش

چون دانههای گندم ،‌ از خاک میدمد

در گندم‌اش ، دو پارهی خاک و بهشت پاک

در جست و جوی دانه ی شیرین گندم‌اش

چون خوشه‌یی جدا شدم از ساقه ی دم‌اش

افتادم از بهشت دل آسوده‌گی به خاک

اکنون ، بهشت خود را از دست دادهام

با او ،‌ دو باره از شکم خاک زادهام .

این اسب بی عنان

زینی به پشت دارد از چرم آسمان

چرمی که من بریده و بر او نهاده ام

او ،‌ رو به آفتاب سحر شیهه می کشد

من ، چون سکوت ، در دل شب ایستاده ام

 

 


 

 

چهار شعر از

شهاب مقربین

 

۱

آسمان    آبی

بهار       سبز

 

چرا مداد من  سیاه می‌نویسد

 ۳ خرداد ۱۳۸۷

۲

انجام قصه را بگو

نه تو شهرزادی   نه من شهریار

درنگ اگر کنی

به قتلگاه مي‌برند

هزار و یک شبِ ما را

 

۳

كسي  به در كوبيد

 

بلند شد

موهايش را مرتب كرد

 

در را باز كرد

 

باد بود

 

برگشت

آشفته مو

 

۴

درخت انار

با گل‌هایش غوغایی کرده در حیاط

و تو این‌جا نیستی

 

 بخندم

یا  گریه کنم ؟

 


 

مانکن و من

آزاده طاهایی

 

در خیابان ماژنتا

هر بعد از ظهر

مانکنی به من سلام می‌کند

و من به او چشمک می‌زنم

 

مانکن، مردی‌ست قد بلند

ایستاده کنار مغازه‌ی شماره‌ی ۱۵۲

و آنقدر زیر باران

سلام گفته

که حالا

نوک دماغش رفته

و پلاستیک گونه‌اش توی ذوق می‌زند

 

مانکن اما هم‌چنان

بلندبالاست وخوش لباس

و وقتی به من لب‌خند می‌زند

همه‌ی مغازه‌دارهای ماژنتا

از مغازه‌ها سرک می‌کشند

و با حسادت به ما نگاه می‌کنند

 

گاهی گریه می‌کند

نمی‌دانم چرا

گاهی فکر می‌کنم

از اینهمه ایستادن و نگاه کردن

از اینهمه به تکرار سلام دادن

خسته است

عیب ندارد مانکن جان،

زندگی همین است،

ایستادن و نگاه کردن و سلام دادن

می‌خواهی خداحافظی کنی؟

باشد،

شبی دستت را خواهم گرفت

با هم تا انتهای خیابان ماژنتا قدم خواهیم زد

و در انتهای خیابان

با همدیگر خداحافظی خواهیم کرد

 

۲۹ اکتبر ۲۰۱۰

* برگرفته از سایتِ مداد (www.medad.net/wpm)

 
           
       

بالای صفحه

 
           
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۵۰۳ ـ جمعه ۲۱ آبان ۱۳۸۹

  No. 503 - Friday 12 November 2010

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود

 

   
 

 

نراقی

ملااحمد نراقی «صفایی»

[سده‌ی سیزدهم قمری / نوزدهم میلادی]

 

۱

تاراج کنی تا کی ای مغ‌بچه ایمان‌ها

کافر تو چه می خواهی از جان مسلمان‌ها

پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی

از روی تو چون روشن شد شمع شبستان ها.

 

۲

تا مغ‌بچه‌گان مقیم دیراَند

در دیر مغان مرا مقام است

آن آیه که منع عشق دارد

واعظ بنما به من! کدام است

و آن می که به دوست ره نماید

آخر به کدام دین حرام است ؟

گفتیم بسی ز عشق و گفتند

این قصه هنوز ناتمام است .


 

فؤاد کرمانی

فتح‌الله قدسی‌ی کرمانی  «اقدس»

[۱۳۱۷ ـ ۱۲۳۷ خورشیدی /  ۱۹۳۹ ـ ۱۸۵۸ میلادی]

 

  هر نظري جلوه است انفس و آفاق را

جلوه ز هر مشرق است قدرت خلاق را

گه كِشَدم در حيات گه بَرَدم در ممات

هر دم از او محشري است معشر عشاق را

هر نظر از مشرقي جلوه ديگر كند

مشرق از او منگريد مشرق آفاق را

هر دم از اين مصر غيب جلوه كند يوسفي

دور نكویي گذشت زاده اسحاق را

با همه تقصير ما باز شفقت كند

كز افق آرد پديد آيت اشفاق را

ساقي دور الست، جام بديع‌اش به‌دست

داد به رندان مست، جوهر سغراق را

بر خور ما حكمت‌اش در خور ما مي‌دهد

خورده نشايد گرفت قيمت رزّاق را

طاق دو ابروي دوست جفت دو چشمان اوست

بنگر از اين جفت طاق حكمت آن طاق را

كور نداند كه چيست روشني‌ی آفتاب

عالَم اشراق اوست عالِمِ اشراق را

مي نپرد ماكيان بر كُرِه‌ی آسمان

قدرت آن طاق دان رفعت اين طاق را

شمس رخ‌اش را بصر طاقت ديدن نداشت

جلوه ز آیينه داد طلعت برّاق را

نار طبيعي بيار جان طبيعي بسوز

كه شد طبيعت بدل آتش و حرّاق را

آمده بر نيك و زشت خمر و لبن از بهشت

مالك دوزخ شكست كوزه غسّاق را

پاي دل بسته‌گان رسته شد از قيد غم

دست خدا پاره كرد رشته اعناق را

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .   

.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .

از شعرا هر كسي ناطق يك مشربي است

ناطقه اين مشرب است «اقدس» نطّاق را

 

سبزواری

حکیم ملاهادی سبزواری (اسرار)

[۱۲۵۱ـ  ۱۱۷۶خورشیدی  /  ۱۸۷۲ ـ ۱۷۹۷ میلادی]

 

شورش عشق تو در هيچ سري نيست كه نيست

منظر روي تـو زيب نظري نيست كه  نيست

نيست يـك مـرغ دلي كش نفكندي بـه قفس

تير بي‌داد تو تا پر بـه پري نيست كه نيست

ز فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان

سگ كوي‌ات همه شب تا سحري نيست كه نيست

نـه همين از غم او سـينه‌ی ما ص چاك است

داغ او لاله صفت بر جگري نيست كه نيست

مـوسی‌یي نيست كه آواز أنا الحق شنود

ورنه اين زمزمه در هر شجري نيست كه نيست

چشم ما ديده‌ی خفّاش بود ورنه تو را

پرتوي حسن بـه ديـوار و دري نيست كه نيست

گوش اسرار شنو نيست وگرنه «اسرار»

بـرش از عالم معنا خبري نيست كه نيست


 

صفا

محمد حسین صفای اصفهانی

[ پایانه‌ی سده‌ی سیزدهم تا آغازه‌ی چهاردهم قمری / نوزدهم میلادی]

 

دل بُردی از من به یغما، ای تُرکِ غارتگرِ من

دیدی چه آوردی ای دوست از دستِ دل، بر سرِ من!

عشقِ تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد،

رفتی، چو تیر و کمان شد، از بارِ غم پیکرِ من

می­سوزم از اشتیاقت، در آتش‌ام از فراغت،

کانونِ من سینه­ی من، سودای من آذرِ من

من مستِ صهبای باقی، زان ساتکین رواقی

فکرِ تو در بزمِ ساقی ذکرِ تو رامشگرِ من

چون مُهره در ششدرِ عشق، یک چند بودم گرفتار

عشقِ تو چون مُهره چندی­ست افتاده در ششدرِ من

دل در تَفِ عشق افروخت، گردون لباسِ سیه دوخت

از آتشِ آهِ من سوخت، در آسمان اخترِ من

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه­ی آب و گِل شد

صد رخنه در مُلکِ دل شد زاندیشه­ی کافرِ من

شکرانه کز عشق مست‌ام، می‌خواره و می پرست‌ام

آموخت درسِ اَلستَم، استادِ دانشورِ من

سلطانِ سیر و سلوک‌ام، مالک رقابِ ملوک‌ام

در سورم و نیست سوکم، بین نغمه­ی مِزمَرِ من

در عشق سلطانِ بخت‌ام، در باغِ دولت درخت‌ام

خاکسترِ فقر تخت‌ام، خاکِ فنا افسرِ من

با خارِ آن یارِ تازی، چون گُل کنم عشق‌بازی

ریحانِ عشقِ مجازی، نیشِ من و نیشترِ من

دل را خریدار کیش‌ام سرگرمِ بازارِ خویش‌ام

اشکِ سپید و رُخ زرد، سیمِ من است و زرِ من

اوّل دلمِ را صفا داد، آیینه­ام را جلا داد

آخر به بادِ فنا داد عشقِ تو خاکسترِ من

تا چند در های و هویی، ای کوسِ منصوری‌ی دل!

ترسم که ریزند بر خاک، خونِ تو در محضرِ من

بارِ غمِ عشقِ او را گردون ندارد تحمّل

کی می­توان کشیدن این پیکرِ لاغرِ من؟

دل دَم زِ سّرِ «صفا» زد، کوسِ تو بر بامِ ما زد

سلطانِ دولت لوا زد از فقر در کشورِ من

 
       

 

 
       

بالای صفحه