۱
اگر به باد دهم زُلفِ عنبر آسا را
اسير خويش کنم آهوان صحرا را
و گر به نرگس شهلای خويش سُرمه کشم
به روز تيره نشانم تمام دنيا را
برای ديدن رويم سپهر هر دمِ صبح
برون برآورد آیينهی مطلّا را
گذار من به کليسا اگر فتد روزی
به دين خويش برم دختران ترسا را
۲
تا کِی و کِی پند نيوشی کنم
چند نهان بلبله پوشی کنم
چند زهجر تو خموشی کنم
پيش کسان زُهد فروشی کنم
تا که شود راغب کالای من
خرقه و سجاده به دور افکنم
باده به مينای بلور افکنم
شعشعه در وادیی طور افکنم
بام و در از عشق به شور افکنم
بر دَر ميخانه بود جای من
عشق عَلَم کوفت به ويرانه ام
داد صَلا بر در جانانه ام
بادهی حق ريخت به پيمانه ام
از خود و عالم همه بيگانه ام
حق طلبد همّت والای من
عشقی
سید محمد رضا میرزاده عشقی
[۱۳۰۳
ـ ۱۲۷۲ خورشیدی / ۱۹۲۴ ـ ۱۸۹۳ میلادی]
گرسنه چون شیرم و برهنه چو
شمشیر
برهنهیی شیرگیر و
گرسنهیی شیر
برهنهام، دستگیریام
نکند کس
دست نگیرد کسی به برهنه
شمشیر
من دُم شیرم، به بازیام
نگرفتند
کس نه به بازی گرفته است
دُم شیر
گرسنه از درد، دلاش همچو
تهی طبل
شهر خبر سازد، ار نماید
تقدیر
طبلِ تهی را بلند آید آواز
گرسنه را ناله، بیش باشد
تأثیر
عزت نفسم نگر که هست
خوراکم
خون و دل و اشک چشم و چشم
دلم سیر !
بی سر و وضعم چو اغلبی ز
حکیمان
گرسنه ماندم چو اکثری ز
مشاهیر !
|
کار با شيخ حريفان، بهمدارا نشود
نشود يکسره تا يکسره رسوا نشود
شده آن کار که بايد نشود، می بايد
کرد کاری که دگر بدتر از اينها نشود
درِ تزوير و ريا باز شد اين بار چنان
بايدش بست، پس از بسته شدن وا نشود
بس نمايش که پسِ پردهی سالوس و رياست
حيف! بالا نرود پرده تماشا نشود
سلب آسايشِ ما مردم از اينهاست، چرا؟
سلب آسايش و آرامش از اين ها نشود
جار و مجرور اگر لغو نگردد ظرفی
که در او می برد از ميکده پيدا نشود
تا که عمامه کفن يا که چماقِ تکفير
نشکند جبهتشان، حلِ معما نشود
گو به آخوندِ مصرتر ز مگس زحمتِ ما
کم کن، اين غوره شود باده و حلوا نشود
کار عمامه در اين ملک کله برداريست
نيست آسوده کس، ار شيخ مُکّلا نشود
نيست اين مردِ ره آخرت اينها حرف است
پس چه خواهی بشود گر زنِ دنيا نشود
چه بلايیست بفهمی که بفهمند بلاست
رفع با رفتن مُلّا به مصلّا نشود
باز، دورِ دگر آخوند وکيل ار شد، کاش
باز تا حشر در مجلس شورا نشود
کاش پوتين زند اردنگ به نعلين آن سان
که به يک ذلّتی افتد که دگر پا نشود
جهلِ «عارف» نرود تا نشود بسته و باز
در از آن مدرسه، زين مدرسه در وا نشود
پرواز کرد عمر و از او آشیانه ماند
مشت پُری ز نعمت هستی نشانه ماند
از سوز و ساز
دل اثری آشکار نیست
جز دود آه ما که به دیوار خانه
ماند
عمری فسانه ها
دل ما در فسون گرفت
افسانه جو به
خواب
شد و زو فسانه ماند
از دام و دانه
بیم امیدی نصیب بود
بیم و امید طی
شد و
زو دام
و دانه ماند
گر شعر سوزناک
سرایم عجب مدار
شمع نشاط مرد
و از او این
زبانه
ماند
در ملک مهر
لایق تاج نوازش است
این سر که
جاودانه بر آن آستانه
ماند
گر نیست باورت که به مستی چه دیدهایم
ز آن باده نوش کن که به جام شبانه ماند
دانی که چیست
شرح سفرنامههای عمر
این با کرانه
طی شد و آن با کرانه
ماند
آنرا که عشق
پیشه بود عمر باقی است
رفتیم و مُهر
هستی ما بر زمانه
ماند
چون عشق
جاودانه بماند مرا چه غم
گر این تن
«رشید» دمی ماند یا
نماند
|