سلمان ساوجى
ملکالشعرا خواجه
جمالالدین سلمان ساوجی
[
سدهی هشتم قمری / چهاردهم میلادی]
ره خرابات است و دُردِ سالخورده پیرِ ما
کس نمیداند به غیر از پیرِ ما تدبیر ما
خاک را خاصیت اکسیر اگر زر میکند
ساقیا می ده که ما خاکایم و می اکسیرِ ما
ما که از دور ِ ازل مستایم و عاشق تا کنون
غالبا صورت نبندد بعد از این تغییرِ ما
من غلامِ هندوِ آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطّی از پیی تحریر ما
بر سر زلفاش گر ای باد سَحَر یابی گذر
گو حذر کن زینهار از نالهی شبگیر ما
ما به سوز آتش دل عالمی میسوختیم
گرنه آب چشم ما می بود دامنگیر ما
ای که میگویی مشو دیوانهی زلفاش بگو
تا نجبناند نسیم صبحدم زنجیر ما
خدمتی لایق نمیآید ز ما در حضرتات
وای بر ما گر نبخشایی تو بر تقصیر ما
گفتهای «سلمان» که من خود را فدایش میکنم
زودتر، زنهار ، کـ آفات است در تأخیر ما
[ سدهی هشتم قمری / چهاردهم میلادی]
دلا از جان گذرکن در غم عشق
که تا یابی گذر بر عالم عشق
به ترک سر بگو تا بر سر آیی
ببند این در مگر ز آن در در آیی
به سر باید که در دریا شتابی
اگر خواهی که این گوهر بیابی
ز رعنایان جان پرور چه آید
در این ره پر دلی جان باز باید
که چون دریای شوق او زند جوش
بنوشد بحرهای زهر چون نوش
ز هر سو صد هزاران بحر خیزد
اگر او جرعهیی بر خاک ریزد.
|
جهان
خاتون
جهان ملک خاتون
[ سدهی هشتم قمری / چهاردهم میلادی]
به کنج مدرسهیی کهز دلم خراب تر است،
نشستهام من مسکين و بیکس و درويش
هنوز از سخن خلق رستگار نیام،
به بحر فکر فرو رفتهام ز طالع خويش
دلم هميشه از آن روی پر ز خونآب است،
که می رسد نمک جور بر جراحت ريش
مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال
گرفتهام به ارادت قناعتی در پيش
ندانم از من ِخسته جگر چه می خواهند
چو نيست با کم و بيشام ، حکايت از کم
و بيش
[ سدهی هشتم قمری / چهاردهم میلادی]
گر به چشم عاشقان بینی جمال خویشتن
همچو من آشفته گردی بر خیال خویشتن
من چو مرآت ویام حسن از جمالاش بردهام
جز جمال او نمیبینم مثال خویشتن
ساقیا وقتاست اگر جامی به مستان میدهی
کـ از خماری ماندهام اندر ملال خویشتن
بادهیی خواهم که بستاند مرا از من تمام
تا چو منصور آن زمان یابام وصال خویشتن
قطرهیی ز آن باده کوه طور را صد پاره کرد
عاشق مسکین کجا ماند به حال خویشتن
جلال طیب
مولانا جلالالدین احمد
طیب خوافی
[ سدهی هشتم قمری / چهاردهم میلادی]
در خدمت او واقعهی من که بگوید
سوز ِ دلِ این سوخته خرمن که بگوید
زین دیدهی غم دیده به آن دوست پیامی
تا کور شود دیدهی دشمن که بگوید
با آنکه طبیب دلِ سودا زدهگان است
سوزِ دلام و خستهگیی تن که بگوید
حالِ دلِ من جز من دل خسته نداند
حال دل من پیش تو جز من که بگوید
شرح تنِ آزرده از خار مَشقَّت
با آن گل سیراب یه گلشن که بگوید
حال دل آشفتهی تیره شدهی من
جز آب دو چشم ِ به تو روشن که بگوید
تنها نه جلال از صفت بسته زبان است
گشتهست زیانِ همه الکن، که بگوید ؟ |