_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۵۵۹ ـ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰

  No. 559 - Friday 23 December 2011

 
 

 

 

 
       

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی


تماس با صفحه‌‌ی شعر


 


لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


   

 

فروغ فرخ‌زاد

[۱۳۴۵ ـ ۱۳۱۳ خورشیدی / ۱۹۶۷ ـ  ۱۹۳۴ میلادی]

فتح باغ

 

 

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ول‌گرد

و صدایش هم‌چون نیزه‌ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

 

 

همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند ، امّا من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

 

 

سخن از پیوند سست دو نام

و هم‌آغوشی‌ در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوش‌بخت من است

با شقایق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو

و صمیمیت تن هامان ، در طرّاری

و درخشیدن عریان‌مان

مثل فلس ماهی‌ها در آب

سخن از زنده‌گی‌ی نقره‌یی آوازی‌ست

که سحر گاهان فوّاره‌ی کوچک می‌خواند

 

ما در آن جنگلِِ سبزِ سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خون‌سرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوهِ غریبِ فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد

 

 

همه می‌دانند

همه می‌دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته‌ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گم‌ْنام

و بقا را در یک لحظه‌‌ی نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزاست و پنجره‌های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیا‌ بی‌هُده می‌سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

 و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 

بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

هم‌چنان آهو که جفتش را

 

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی های برج سپید خود

به زمین می‌نگرند

 

عباس عارف

غزلغُرّه‌ی پلنگ (۷)

 

خورشيدْ سوز ـ  اگرچه سياه ـ

شعله کشان در اعماقِ شب ،

از چشمانِ تو برق می زنم

اکنون ،

از دست های تو

بال در آورده ام

عقاب وار ،

شکارِ زيرِ پَرَم کنگره‌ی گردون .

 

 

گردابِ سرگيجه ی آسمان

ازآشوبِ چرخْ گشتِ گسترنده ام

لانه ام کهنْ قـلّه ی زمـان و

صعودم به حجمِ نور

هجومِ شعله ورم صاعقه ی سرنگون .

 

 

5

 

برجَهَم از کنگره‌ی کهکشان و چرخی زنم در شکارگاهِ شب،

       ستاره يی بچينم و

بازآيم   عقابْ پروانه ی تو

فروزان

فرو نشينم

بر آن آفتابْشاخهْ دست و بال

ماده پلنگِ من ای شاهينْ ماهْ  بانو !

که هم‌آمُخته‌ی توست اين پلنگينه‌خو، پرنده‌ی آسمان کشيده به خون. . .

 

سحر گاه ۲۲ بهمن ۱۳۷۱ تهران

 ۲۹  فروردين ۱۳۷۵زاهدان


 

ابوالفضل پاشا

چه روزها

 

چه روزها كه مى‌شد براى تو چيزى بياورم

نشستم ولى.

چه بارها كه مى‌توانستم براى تو شعرى بگويم

ولى نياوردم

و آزار مى‌دهد اين چيزها مرا حالا.

 

سرم از ديگران درد گرفت

به تو بد گفتم

دست‌هايم از همه‌جا خالى بود

تو بد شنيدى

كارم از همين‌ها گره افتاد

هنوز بد به تو مى‌گويم

 

ورق مى‌زنم

سطرهاى من چه‌گونه هيچ ندارد؟

چه مى‌كنم

روزهاى من چرا سطرها سفيد كرده است؟

 

با اين‌همه من داد كشيدم بر سرت،

به فكر من بودى.

كارى تو نخواستى كه ديدى از من،

فكر تو باز هم براى من بود.

براى ندانم نمى‌دانم بهانه گرفتم،

تو فكرى كه داشتى براى من دارى هنوز

 

چه روزها كه مى‌شد ولى نشستم من!

چه بارها كه مى‌توانستم ولى نياوردم

آزار مى‌دهد مرا زار مى‌دهد ببين!

و ناراحتم از شعرى كه برايت نگفته‌ام

ورق مى‌زنم

سطرهاى من سفيد كرده پوشيده‌ام نمى‌بينى؟

 
           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۵۵۹ ـ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰

  No. 559 - Friday 23 December 2011

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


 

   

 

 

مسیح کاشانی

حکیم رکن‌الدّین مسعود رکنای کاشانی

[پایانه‌ی سده‌ی دهم تا آغازه‌ی یازدهم قمری / هفدهم میلادی]

 

می وصلم به جام و رشک، جلاد من است امشب

شرابم آب حیوان است و کارم مردن است امشب

چنان بر خویش می‌بالم ز شوق دیدن رویش

که هر ساعت چو شمعم جانی از نو در تن است امشب

گلستان ارم در آتش رخسار او دیدم

گرم در گلخن اندازند بر من گلشن است امشب

سراپا هم‌چو فانوس خیالی گشتم از حیرت

به جای رشته‌ی شمعم رگ جان روشن است امشب

چنان از دیدن او رشک بر خود می‌برد جانم

که در پهلوی من دل رازدارِ دشمن است امشب

می از دل‌ها چنان شسته‌‌ست گرد کینه‌ی مستان

که باد صبح‌دم بر شمع و مجلس روغن است امشب

تو در جانی و تن از پرتوت گشت آن‌چنان روشن

که پنداری تن من جان و جانِ من ، تن است امشب

به خواری ای اجل در پیکر بیمار من منگر

که در کوی وفا بر مرگ من صد شیون است امشب

«مسیح» از یوسف ما بوی امیّدی نمی‌آید

مشام پیر کنعان ره‌زن پیراهن است امشب


 

قاسم دیوانه

ملا محمّد قاسم  مشهدی  (مشهور به دیوانه)

[ سده‌ی یازدهم قمری / هفدهم میلادی]

 

بس که افتاد از غمت شوریده‌گی در کار ما

بر سر ما خود به خود وا می‌شود دستارِ ما

سست بنیاد است عشرت‌خانه‌ی ما بی‌غمان

افتد از پا گر کشی تصویر بر دیوارِ ما

در حریم نیستی آسوده حالی داشتیم

آمد و رفت نفس شد باعث آزار ما

از ضعیفی جسم ما را قوّتِ فریاد نیست

نغمه‌، گر جنبد ز جا افتد گره بر تار ما

جنبش نظّاره‌ی ما چهره‌ی او برفروخت

از نسیم بالِ بلبل بشکفد گلزار ما

 در شهادت جز فنا معراج دیگر کسب کن

بر قد منصور ما کوتاه باشد دار ما

زنده‌گانی بی سر زلف تو  کردن کافری‌ست

در گلوی ما نفس شد رشته‌ی زُنّارِ  ما

بس که از گرد کدورت خانه‌ی ما پر شده‌ست

سقف ما بر جا بماند گر فتد دیوار ما

نیست «قاسم» چهره‌ی ما سرخ از تعمیر ِمی

رنگ ما از ضعفِ تن مانده‌ست بر رخسار ما


 

 

کلیم کاشانی

ملک‌الشعرا میرزا ابوطالب کلیم همدانی‌ی کاشانی (طالبای کلیم)

[ سده‌ی یازدهم قمری / هفدهم میلادی]

 

از ثبات عشق دایم پا به دامن داشتم

هم‌چو  داغِ لاله در آتش نشیمن داشتم

شعله بر می‌خاست از بی‌طاقتی و می‌نشست

من نجنبیدم ز جا تا جا به گلخن داشتم

کی به هر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود

من که زخم‌اش را نهان از چشم سوزان داشتم

هیچ‌گه ذوق طلب از جست‌و‌جو بازم نداشت

دانه می‌چیدم من آن روزی که خرمن داشتم

روشنی از بزم من دریوزه می‌کرد آفتاب

در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم

هم‌چو ماهی غیر داغم پوشش دیگر نبود

تا کفن آمد همین یک‌جامه بر تن داشتم

داغ را جز برکنار زخم ننهادم «کلیم»

دیده را بر رخنه‌ی دیوار گلشن داشتم


 

الهی‌ی اسدآبادی

میرعمادالدّین محمود حسینی‌ی الهی‌ی اسدآبادی‌ی همدانی

[ سده‌ی یازدهم قمری / هفدهم میلادی]

 

سهی قدان که ز جام کرشمه مدهوش‌اند

به قیمت دو جهان نیم ناز نفروش‌اند

به جلوه‌گاه تو نظاره‌گی شود پامال

زبس هجوم نظرها که دوش بر دوش‌اند

کدام جور تو عشاق را تسلی داد

که باز بر سر کوی‌ات ز ناله خاموش‌اند

حسد برم همه بر مردمان دیده‌ی خویش

که با خیال تو شب‌ها چرا هم‌اغوش‌اند

به  رغم کیست « الهی» تپیدن ات که دگر

ز غیرت تو ملایک تمام در جوش‌اند


 

اسیر شهرستانی

میرزا جلال‌الدین محمّد شهرستانی ( مشهور به اسیر)

[ سده‌ی یازدهم قمری / هفدهم میلادی]

 

مستی  که بی‌خودانه ز اهل نظر گذشت

در دیده‌ جلوه کرد و زدل بی‌خبر گذشت

عزت روا نداشت که تنها گذارمش

عمر عزیز در قدم نامه بر گذشت

آتش پرست عشقم و اختر شناس داغ

کی شعله از قلمرو من بی‌خطر گذشت

پیش از خمار ساغرِ تکلیف داد و رفت

ذکرش بخیر توبه که بی دردسر گذشت

کشتی شکسته است به بحر گناه «اسیر»

بخشایشی که موجه‌ی طوفان ز سر گذشت

 
       

 

 
       

بالای صفحه