سید محمدعلی تبریزیی اصفهانی «صایبا»
از باد دستیی خود، ما میکشان خرابایم
در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابایم
با محتسب به جنگایم، از زاهدان به تنگایم
با شیشهایم یکدل، یکرنگ با شرابایم
آنجاکه میکشانند، چون ابر تر زبانایم
آنجاکه زاهداناند، لب خشک چون سرابایم
در گوش عشقبازان، چون مژدهی وصالایم
در چشم میپرستان، چون قطرهی شرابایم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساایم
بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابایم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکایم
آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابایم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز، در پردهی حجابایم
در پلهی نظرها، هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم، چون شعر انتخابایم
ني چشم مستِ او بهشکر خواب رفته است
بخت سياهِ ماست که در خواب رفته است
تا ديدهايم صبحِ بناگوشِ يار را
از چشم ما چو چشم گهر خواب رفته است
اين نقش پاي نيست که افتاد بر زمين
پاي سلوکِ ماست که در خواب رفته است
غفلت نگشت محرمِ خلوتسراي ما
يرون ز چشمِ حلقهی در خواب رفته است
چـون آسيا مپرس ز آسايشم «غني»
کهز چشم من بهگرد سفر خواب رفته است
|
گوشهنشینان عشق از همهجا فارغاند
کشور آسایش است زاویهی انزوا
عشق بساطی فگند معرکهها گرم شد
فتنه بلندی گرفت در سر بازارها
در چمن خاطری جای شکفتن نماند
رخت به صحرا کشید وسعت از این تنگنا
پای به دامن کشان گنج گهر یافتند
خاک شود مدعی در طلب مدعا
رنگ طمع واگذار گونهی یاقوت گیر
زردیی رو شاهدیست بر طمعِ کهربا
. . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
راه به جایی نبرد بیمدد دیده دل
طعمهی توفان بود کشتیی بی ناخدا
عشق چو مسند فگند عرش چه و فرش چیست
بخت سکندر کدام؟ تخت سلیمان کجا؟
. . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
دست طلب بازکش پای به دامن در آر
راه ندارد کسی در حرم کبریا
گرمیی عشقات نشد مایهی افسردهگی
سردیی طبعات نرفت زین عسل ناشتا
سوخت دماغ تو را کُشت چراغِ تو را
فکر صلاح و فساد رأی صواب و خطا
پر نشود گر کنی نقد دو عالم نثار
کیسهی امید شاه کاسهی حرص کدا
. . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
نقاب از رخ چو برگیرد سحرگه آفتابِ من
به طرز بیحجاباش بیشتر گردد حجاب من
ز راه عقل بیرون میشتابم در پیی مطلب
مرا از قرب من دل دور میدارد شتاب من
دو عالم از کتاب قدرت او یک ورق سازد
بود ز آن یک ورق یک نکتهی عشق انتخاب من
ز اشک بیکسی دریای رحمت را بجوش آرم
اگر در روز محشر در میان آید حساب من
«برهمن» تا به صبح محشر از هم چشم نگشایم
اگر آید شبی آن آفتاب من بخواب من |