مهدی اخوان ثالث (م. امید)
[۱۳۶۹ ــ ۱۳۰۷ خورشیدی/ ۱۹۹۰ ـ ۱۹۲۸ میلادی]
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب ،
در این تنهاییی تنها و تاریک ِ خدا مانند،
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده ، و این تالابِ مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها.
و این نیلوفرِ آبی و این تالاب مهتابی.
بیا ای همگناه ِ من در این برزخ.
بهشتام نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من ،
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بیگناهیها.
و من میمانم و بیدادِ بیخوابی.
در این ایوان سرپوشیدهی متروک،
شب افتادهست و در تالاب ِ من دیریست ،
که درخواباند آن نیلوفرِ آبی و ماهیها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی،
که میترسم تو را خورشید پندارند.
و می ترسم همه از خواب برخیزند.
و می ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را .
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را .
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب ؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهیها که با آن رقصِ غوغایی؛
نمیخواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتادهست و من تنها و تاریکام
و در ایوان و در تالابِ من دیریست در خواباند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
مردُم!
اى
مردُم
مردُم ! اى مردُم
من هميشه يادمست اين، يادتان باشد.
نيم شبها و سحرها، اين خروس پير،
مىخروشد، با خراش سينه مىخواند.
گوش
ها كر با خروش و هوش با فريادتان باشد.
مردم! اى مردم
من هميشه يادمست اين ، يادتان باشد.
و شنيدم دوش ، هنگام سحر مىخوانْد .
باز،
اين چنين با عالم خاموش فرياد از جگر مىخوانْد:
مردُم ! اى مردُم ،
من اگر جغدم ، به ويرانْ بوم ،
يا اگر بر سر
سايه از فر هما دارم،
هرچه هستم از شما هستم ؛
هرچه دارم ، از شما دارم.
مردُم ! اى مردُم
من هميشه يادمست اين، يادتان باشد . . .