[سدهی ششم قمری / دوازدهم میلادی]
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
ملك به خوردن باده چو مطربان بنشاند
بهبر
گرفتن خون قصد كرد و رگ◦زن خواند
پجشكِ۱
فرّخ فرخندهی مبارك پی
بهجوی سیم درون شاخ سرخ بید نشاند
به نوك آهن پولاد جوی سیم بكند
ز دست زرّ فشان ملك عقیق فشاند
ابری خوش است و پرده بر آفاق میكشد
دل سوی ساقیان سمن ساق میكشد
باد صبا ز كلهی پیروزه گون به باغ
چندین هزار لعبت قفچاق۲
میكشد
بر تاق نه هوای جهان را كه در هوا
قوس قزح ز الوان صد تاق میكشد
در ده مییی كه در قدح اندر فروغ آن
در شام تیره صبحی براق میكشد
آبیست در قنینه۳
و روشن چو آتشیست
كـ از غایت فروغ به احراق میكشد
مستی ز هوشیاری خوشتر
مرا از آنك
مستی به مدح خسرو آفاق میكشد
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
۱. بجشک: پزشک
۲.
قفچاق:
نام دشتی و
صحراییست از ترکستان و طایفهیی از ترکان همان نواحی را
قفچاقی یا قبچاقی گویند
۳. قنینه:
قِنینة. آوندی که شراب در آن پر کنند، مثل شیشه و صراحی
[سدهی ششم قمری / دوازدهم میلادی]
دلِ من بیرخ تو مَحرَمِ ایمان نشود
دردِ من بی لبِ تو مَرهَم و درمان نشود
کیست بر گوی زمین در خَمِ چوگانِ فلک
کهش قد از گوی زنخدانِ تو چوگان نشود
گَرد مَنشان ز سرِ زلف چو آبی ز شکار
تا ز بوی خوشِ او آب گلستان نشود
بی پشیمانی پیشِ تو کشیدم دل اگر
دلات از بردن دل باز پشیمان نشود
کیش و قِربان۱ نگشایی ز میان تا ز غمات
صد دل از کیش برون ناید و قُربان نشود
شیر گردون چو ز تیمار تو روبه گردد
چکند فتنه که در سایهی سامان نشود
۱. قِربان: نزدیک گردیدن |
[سدهی ششم قمری / دوازدهم میلادی]
از من بهآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم به خدمت و کردم نثار دل
دیدم به زیر حلقهی زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلام صد هزار دل
فرمان گزار دلْبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده به فرمان گزار دل
من دلْسپار و آن بت مه روی دلْپذیر
کی جز به دلْپذیر دهد دلْسپار دل
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانهی چین پر نگار دل
تابیست در دلام ز رخ آبدار دوست
کـ آن را به پیش کس نکند آشکار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تا بهدار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم به باد ساریی دل را به باد عشق
نشگفت اگر به باد دهد باد سار دل
[سدهی ششم قمری / دوازدهم میلادی]
ای نگار سنگ دل ای لعبت سیمین عذار
در دل من مهر تو چون سیم در سنگین حصار
سنگ◦دل یاری و سیمینْبر نگار و مهر
توست
همچو نقش سیم و سنگ اندر دل من پایدار
من چو سنگام صلب۱
در عهد وُ، تو چون سیمی دو روی
زآن چو سیم از سنگ ناگاهم برفتی از
كنار
تا من ای سنگین دل سیمینْ بر نامهربان
همچو سیمام با تو صافی همچو سنگام
بردبار
گاه بر سنگم زنی چون زرّ و جویی نقش
سیم
گه زنی سنگ و مرا چون سیم و زر گیری
عیار
رحم كن منگر به بی سنگی و بی سیمیی من
ز آنكه سنگ آن را بود كـ از سیم و زر
دارد یسار
سیم و زر كهم ناید آن را كـ از سر
سنگ و خرد
خدمت خسرو كند چون سیم بر سنگ اختیار
شاه محمود آن كه بخشد سیم نا سخته
بهسنگ
زآنكه چون سنگ است پیش چشم جودش
سیمخوار
۱. صلب:
سخت
|