_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۶۵۶ ـ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲

  No. 656 - Friday 25 October 2013

 
 

 

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی

   

 

 
 

تماس با صفحه‌‌ی شعر



لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


   

 

جواد مجابی

دوشعر

 

 

۱

عشرت کنیم ورنه

 

اگر که بخت پروازم نبود

نمی دیدم به عمر کوتاهم

جز خود را در حیاط کوچک آن قریه

یا شهری که از آن می‌توان به چند شهر دیگر رفت.

نظاره نمی‌کردم از اوج

شیارهای کشتزار و مرقع چمن و بیشه زار را

درّه‌های جنگل‌پوش و کوه ـ شهرها و دریا ـ شهرها را

برنمی‌گذشتم شادمانه بر

شگفتستان جزیره‌ها، رودها، صخره ها، رمه‌ها

شهرها، کشورها، قارّه‌ها، یادمان‌های آدمی در زمان زمین

از کومه ها و کپرها تا زیباترین برج های آسمان‌سا.

آموختم که دنیا در اتاقی و دفتری و خیالی، خلاصه نیست

دانستم پرنده های دیگری در سرزمین های تازه به پروازاند

به تماشای منظره‌هایی که خواب‌اش هم در خیالِ ما نگذشت.

گیتی با پنهان کردن و عیان کردن‌اش، دمادم

ما را می‌کشاند به تماشای هر‌چه، خواه اقیانوس یا برگِ کاه

آن گاه به حسرت می‌نشاندمان

چرا که هر چه دیده‌ایم و انباشتیم در سر

به افسون پوست‌اندازی‌اش دگرگون می‌کند

دیده‌ها و دانسته‌هامان نیست جز بازی‌های شن◦باد

که هر دم سراب بیابان را به شکلی دیگر می‌آراید

و در دگرگونی‌های بازی‌گوشانه

خود را از بودن قدیم‌اش محو می‌کند

چنان که حضور ما را هم در سیاه چال عدم.

 

 

 

۱۶ فروردین ۱۳۸۸

 

 

 

 ۲

کوشنده‌گان؟!

 

آرام‌تر چرخاندی چراغ را

تا ببینیم مغاکی را

که از آن بالا می‌رفتیم تا فروافتیم.

در افتاده بودیم به بالا پایینی.

از کی در این جا پرت‌ایم و پرتاب‌ایم؟

بی‌تاب نفرینی

ماایم تکه‌تکه، خون‌فشان

از جراحت‌های زمان تا زمان بر روان ما روان.

چراغ را بگردان!

می خواهم در این تاریک پهناور

روزی را ببینم که گرچه فردا باز دیروز است

شهرم کجاست، اتاقم، بالشم؟

ندیدن، فراموشی نمی آورد.

دستی معلق بین آسمان و زمین

انگشتانی بر آن نوشته معناهای ویران

می‌خواستی با آن بهار شکوفان شوی؟

حفره‌یی تهی، تهی‌تر از انتظار

می کشد به دم در دام‌ات

این بود انجام‌ات؟

این ظلمتی که چراغش نامیده‌ای بیافکن

روشنا را بردار!

مگر نمی دانستی

ارتفاع این مغاک، فرود مغاکی فراتر است

چرا ندانستی؟

 

 

 

۱۷ فروردین ۱۳۸۸ ـ تهران

 





 

محمد شمس لنگرودی

دوشعر

 

۱

در کف‌مان کلیدی است

 

در کف‌مان کلیدی است

که قفل‌اش را

گم کردیم.

 

آبی در هواست

که مَشربه‌یی نداریم.

 

کلماتی

که مدادی نداریم.

 

آوازی

که دهانی نداریم.

 

ساعتی

بی عقربه.

 

دستی

و تنی نداریم.

 

 

آیا زمان

به انتظار کسی خواهد ماند

با سوزنبانی که در جوانی‌ی خود مرده است

 

 

۲

دوستت دارم

 

دوستت دارم

و پنهان کردن آسمان

پشت میله‌های قفس

آسان نیست .

آن‌چه که پنهان می‌ماند خون است

خون است و عسل

که به نیش زنبوری

آشکار می‌شود .

 

دوستت دارم

و نقشه‌یی از بهشت را می‌بینم

دورادور

با دو نهر از عسل

که کشان‌کشان

خود را به خانه من می‌رسانند.

 


 

ژیلا مساعد

ماه مغول

 

امشب ماه مغول به اطاق ریخته

ماه سرد

ماه بی‌خون

دندان عاریه‌ی پنجره لق می‌زند

از هیبت فروتنِ نور

گربه، ماهِ ریخته را لیس می زند

اعداد روی دیوار با خون نوشته شده‌اند

با ناخن هم پاک نمی‌شوند

کاش سری داشتم یبرون از این اتاق

بیرون از این سیّاره

آه ماهِ دیوانه

برگرد به بالا

تو حباب رویایم بودی

بیرون

دور

بالا بودی

دل تنگ‌ات می شدم

کاسه‌ی ننوشیده‌ی شیری بودی

که هرگز لب‌پر نزد

حال بر کف اتاق من چادر زده‌ای

آسمان و زمین گور تاریکی شده

جای خالی‌ات را

با چه پر کنم ؟

 

آخرین باری که دنیا را دیدم

لباس سیاه پوشیده بود

سعی داشت زخم‌هایش را پنهان کند

اما مرا در یکی از حفره‌های گرسنه

پنهان کرد

و خواست تا منتظر بمانم.

 
           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۶۵۶ ـ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲

  No. 656 - Friday 25 October 2013

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
           
 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



لینک ها



پادکسـتِ سـُرایه


 

   

 

جعفر قزوینی

نواب‌میرزا قوام‌الدین جعفرقزوینی

(متخلص به «جعفر» و معروف به «میرزاآصفخان»)

[پایانه‌ی سده‌ی دهم تا آغازه‌ی یازدهم قمری / ۱۶  و ۱۷ میلادی]

 

 

۱

خوش درآمد از درِ یاری درِ بی‌داد بست

از درَم تنها درآمد در به روی باد بست

خون هرجا کشته‌یی، در گردن شمشیرِ اوست

پای هر صیدی که دیدی، دست آن صیاد بست

از صبا در شکّ‌ام امّا دل بدین خوش می‌کنم

کـ این گلستان است نتوان در به روی باد بست

 

 

۲

یار جستم که غم از خاطر مسکین بِبَرَد

نه که جان کاهد و دل خون کند و دین بِبَرَد

دل سپردم به بتی تا شود آرام دلم

نه که تسکین و قرار از من مسکین بِبَرَد

«جعفر» از یار و دیارت شدی آواره چنان

که مگر خاک تورا باد به قزوین ببرد

 

 

۳

کسی ز خون حریفان خود شراب نخورد

به رغبتی که تو خون می‌خوری کس آب نخورد

به دور عربده جویی چنین عجب دارم

که سنگ حادثه بر جام آفتاب نخورد

به مجلس از غلط‌اندازی‌ی نگاه تو دوش

کسی نماند که صد زخم اضطراب نخورد

 

 

۴

به یک نفس ورق عهد یار برگردد

چو روزگار به هیچ از قرار برگردد

پی‌ی معالجه بر سر مریض عشق تو را

اگر مسیح رود شرمسار برگردد

قرار وصل به «جعفر» دهد ولی باخود

دهد قرار که زود از قرار برگردد

 


 

رفیعی‌ی کاشانی

‌میرحیدر معمایی‌ی کاشانی

(متخلص به «رفیعی »)

[پایانه‌ی سده‌ی دهم تا آغازه‌ی یازدهم قمری / ۱۶  و ۱۷ میلادی]

 

۱

ای خواجه که در عقل به مجنون نرسی

نمرود اگر شوی به گردون نرسی

زنهار فرو مرو به دنیا که اگر

صد سال فرو رود به قارون نرسی

 

 

>>>---------->>>

>>>---------->>>

 

سنجر کاشانی

میرمحمد هاشم کاشانی

(متخلص به « سنجر »)

[پایانه‌ی سده‌ی دهم تا آغازه‌ی یازدهم قمری / ۱۶  و ۱۷ میلادی]

 

 

۱

دستور خرد چند کنم رسم جهان را

رفتم که به یک گوشه نهم نام و نشان را

تا چند توان طعن گران◦‌دستی‌ی فرهاد

بازو بگشاییم و ببندیم زبان را

داغم به نمک خشک شد و زخم به الماس

آگه کن از این تجربه مرهم‌طلبان را

بلبل به رسالت چو رَوَد نامه چه حاجت

کـ از خون دل آراسته طومار زبان را

گل رفت به تاراج خزان حُسن تو باقی

ای تازه‌گی از روی تو گلزار جنان را

طغیان جنون‌است به من جامه مپوشید

بر قامت مهتاب مدوزید کتان را

«سنجر» چو فتد راه به وادی‌ی قناعت

گیرم به دلِ آب روان ریگ روان را

 

۲

شایسته‌ی سودای تو شوریده سری هست

درخورد تماشای تو هم چشم تری هست

تا گریه نشست از نظرم پرده‌ی غفلت

اندیشه ندانست که جز من دگری هست

از کوچه‌ی تقلید به بیغوله‌ی صلح آی

کـ این‌جا به سوی کعبه و بت‌خانه دری هست

ایران نبود، ملک خداوند وسیع است

آن‌جا نبود، جای دگر تاجوری هست

بی مشتری‌یی نیست دُرِ نظم تو «سنجر»

از جیب برون آر که صاحب نظری هست

 


 

رفیعی‌ی کاشانی

‌میرحیدر معمایی‌ی کاشانی

(متخلص به «رفیعی »)

[پایانه‌ی سده‌ی دهم تا آغازه‌ی یازدهم قمری / ۱۶  و ۱۷ میلادی]

 

۲

کم است ای گل که از گل بو نیاید

مگر بو از گل خودرو نیاید

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

چنان آمیزشی کرده‌ست با غیر

که هرگز در  دلم بی او نیاید

کمان عشق او نتوان کشیدن

که این از قوت بازو نیاید

 

۳

من و از نو غم یار کهن و یاری او

که هنوز از همه بیش است وفاداری‌ او

کرد آزرده مرا لیک نکرده‌ست چنان

که توان کرد شکایت ز دل آزاری‌ او

کرد بسیار ستم لیک چنان یاری نیست

که بود یاری‌ی او کم ز ستم‌کاری‌ او

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 
           
       

بالای صفحه