فرخى
ابوالحسن على بن جولوغ فرخیی سيستانى
[ پایانهی سده
ی چهارم، آغازه ی پنجم قمری / دهم میلادی]
۱
می اندر خم همیگوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیام زآنسان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
ز
خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم
ز
بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستهگی جشنی بدین بایستهگی روزی
ملک را در جهان هر روز
جشنی باد و نوروزی
* *
* *
*
*
می اندر گفت و گو آمد، پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد
به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد
ز
کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستهگی جشنی بدین بایستهگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
۲
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو
از بندهگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:
«ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»
۳
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرهگان زندهگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن به هم نوش
کردن میی ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن چه باشد، ندانی، بهجز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد دریغ است از او روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان بباید گشادن در شادمانی
|
۴
ياد باد آن شب كان شمسهی خوبان تراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هر دو به حجره درو مي مونس ما
باز كرده در شادي و در حجره فراز
گه به صحبت بر من با بر او بستي عهد
گه به بوسه لب من با لب او گفتي راز
من چو مظلومان از سلسلهی نوشروان
اندر آويخته زان سلسلهی زلف دراز
خيره گشتي مه ، كان ماه به مي بردي لب
روز
گشتي شب، كان زلف به رخ كردي باز
او هواي دل من جسته و من صحبت او
من نوازندهی او گشته و او رودنواز
بيني آن رودنوازيدن با چندين كبر
بيني آن شعر سرائيدن با چندين ناز
در دل از شادي سازي دگر آراست همي
چون ره نو زدي آن ماه و دگر كردي ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت مير
همچنان شب كه گذشتهست شبي سازم باز
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
۵
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کـ از عارضاش برآمده بود
گه فرو شدن تیرهشب سپیدهی بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بهحلقه کرده همی جعد او حکایت
جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتماش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسن است و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
شخوده۱ روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهی خام
مرا بگوی کـ از اینجا چهگونه خواهی رفت
نه با تو توشهی راه و نه چاکر و نه غلام
۱.
شخوده: خراشیده، پریشان
|