_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

شماره‌ی ۷۰۵ ـ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۳ 

  No. 705 - Friday 3 October 2014

 
 

 

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی

       

 

تماس با صفحه‌‌ی شعر

 


 

هوشنگ ابتهاج ( هـ . الف. سایه)

بوسه

 

گفتم‌اش :

ـ « شیرین‌ترین آواز چیست؟ »

چشم غمگیناش به‌رویام خیره ماند،

قطره‌قطره اشک‌اش از مژگان چکید،

لرزه افتادش به گیسوی بلند،

زیر لب، غمناک خواند:

ـ « نالهی زنجیرها بر دست من! »

 

گفتم‌اش :

ـ « آن‌گه که از هم بگسل‌اند . . . »

 

خنده‌ی تلخی به لب آورد و گفت:

ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ

بختِ شورم ره بر این امید بست!

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . . »

من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می‌گریست.

 

گفتم‌اش :

ـ « بنگر، در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست! »

سر به سوی آسمان برداشت، گفت:

ـ « چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،

لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!

ای دریغا شب˙روان! کـ از نیمه‌ راه

می‌کشد افسونِ شب در خواب‌شان . . . »

 

گفتم‌اش :

ـ « فانوس ماه

می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»

 

گفت :

ـ « اما، در شبی این‌گونه گُنگ

هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»

 

گفتم‌اش :

ـ « اما دل من می‌تپید.

گوش کُن اینک صدای پای دوست!»

 

گفت :

ـ « این افسوس! در این دام مرگ

باز صید تازه‌یی را می‌برند،

این صدای پای اوست . . . »

گریه‌یی افتاد در من بی‌امان.

 

در میان اشک‌ها، پرسیدماش:

ـ « خوش‌ترین لب˙خند چیست؟ »

شعله‌یی در چشم تاریکاش شکفت،

جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،

 

گفت :

ـ « لب˙خندی که عشق سربلند

وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند! »

من ز جا برخاستم،

بوسیدماش.

 

تهران ــ ۱۳۳۴

 

بيژن الهی

[۱۳۸۹ ـ ۱۳۲۴ خورشیدی/  ۲۰۱۰ ـ ۱۹۴۵ میلادی]

دو شعر

 

۱

اينك خزان‌هاي درپي

از هم برگ‌هاي جوان مي‌خواهند!

 

 

مي توانستيم توانستن را به برگ‌ها بياموزيم

تا افتادن نيز توانستن باشد .

 

 

۲

من كنار كره‌يي

كه سراسر آن درياست

به خواب رفته‌ام

در خطوط سرگردان دست تو

اين گل‌هايي كه از چرا باز مي‌گردد.

ماهيان خاكستري،

ماهيان زاغ ديوانه،

ناشتا در سپيده‌ي سردسير عزيمت كرده‌اند.

اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت،

من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست.

در سر من

ــ آن جا كه جواهر، تب را

بر انديشه ي شن سنجاق مي كند ــ

ماه با فشار رگبار

به آخرين برج مي غلتد.

 


 

مهرنوش  قربانعلی

دو شعر

 

۱

تور می‌اندازم

بقیه روزهای‌ام را می‌برم

تا در آب‌های آزاد

تخم‌ریزی كنند!

 

۲

تایید می شود

 

هرچه تقاضای پناهنده‌گی

به سفارت چشمانم رسیده است

همه را امضا می کنم

دلخوش به خطوط دست‌های‌ام بودند

چارفصلی که از مرزهای سال گریختند

 

می پذیرم

الفبایی که تحت‌الحمایه ی من است

سرکشی کند

سوت بزند

خلاف قدم‌های‌ام برود به سویی

یادهای دیگری را بنویسد

یادآوری کند

گلوی کلمات را ولی بغضی

به دارخاموشی نیاویخته باشد!




 

           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

شماره‌ی ۷۰۵ ـ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۳ 

  No. 705 - Friday 3 October 2014

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
       

 

 نمونه‌هایی از سروده‌های شاعران سده‌ی چهارم و پنجم قمری / دهم  و یازدهم میلادی

 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



فرخى ‌

ابوالحسن على بن جولوغ فرخی‌ی سيستانى

[ پایانه‌ی سده ی چهارم، آغازه ی پنجم قمری / دهم میلادی]

 

۱

می اندر خم همی‌گوید که یاقوت روان گشتم  

درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم 

اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم  

به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم 

مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم  

نی‌ام زآن‌سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم 

ز خوش‌رنگی چو گل گشتم ز خوش‌بویی چو بان گشتم  

ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم 

بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم  

روان‌ها را طرب گشتم طرب‌ها را روان گشتم 

بدین شایسته‌گی جشنی بدین بایسته‌گی روزی

 ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

 

* *  *   *  *    *

 

می اندر گفت و گو آمد، پس از گفتار جنگ آمد  

خم و خم‌خانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد 

مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد  

زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد 

به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد  

ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد 

کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد 

به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد  

بدین شایسته‌گی جشنی بدین بایسته‌گی روزی  

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

 

۲

ای ترک حق نعمت عاشق شناختی

رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی

کردار من به پای سپردی و کوفتی

گرد هوای خویش گرفتی و تاختی

با تو به دل چنان‌که توان ساخت ساختم

بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی

نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو

از بنده‌گان خویش مرا کم نواختی

گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:

«ای حق‌شناس! رو که نکو حق شناختی»

 

۳

خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پری
چهرهگان زندهگانی

خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می
‌ی ارغوانی

به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی

جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد، ندانی، ب
ه‌جز جان گرانی

جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغ
است از او روزگار جوانی

در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی

 

 

۴

ياد باد آن شب كان شمسه‌ی خوبان تراز 

به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز 

من و او هر دو به حجره درو مي مونس ما 

باز كرده در شادي و در حجره فراز 

گه به صحبت بر من با بر او بستي عهد 

گه به بوسه لب من با لب او گفتي راز 

من چو مظلومان از سلسله‌ی نوشروان 

اندر آويخته زان سلسله‌ی زلف دراز 

خيره گشتي مه ، كان ماه به مي بردي لب 

 روز گشتي شب، كان زلف به رخ كردي باز 

او هواي دل من جسته و من صحبت او 

من نوازنده‌ی او گشته و او رودنواز 

بيني آن رودنوازيدن با چندين كبر 

بيني آن شعر سرائيدن با چندين ناز 

در دل از شادي سازي دگر آراست همي 

چون ره نو زدي آن ماه و دگر كردي ساز 

گر مرا بخت مساعد بود از دولت مير 

هم‌چنان شب كه گذشته‌ست شبي سازم باز 

. . . . . . . . . 

. . . . . . . . . 

 

۵

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام  

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام 

درست گفتی کـ از عارض‌اش برآمده بود  

گه فرو شدن تیره‌شب سپیده‌ی بام 

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره  

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام 

بهحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم  

به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام 

به لابه گفتم‌اش ای ماه‌روی غالیه موی  

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام 

ترا هزاران حسن است و صدهزار حسود  

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام 

چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما 

 ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام 

چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی 

 چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام 

شخوده۱ روی برون آمدم ز خانه به کوی  

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره‌ی خام 

مرا بگوی کـ از این‌جا چهگونه خواهی رفت  

نه با تو توشه‌ی راه و نه چاکر و نه غلام 


 

۱. شخوده: خراشیده، پریشان













         
       

بالای صفحه