جبِّلی
امام بدیعالزمان عبدالواسع غرجستانیی جبلی
[سده
ی ششم قمری / دوازدهم میلادی]
۱
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیقته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
بر دانهی لعل است تو را نقطهی عنبر
بر گوشهی ماه است تو را خوشهی سنبل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو مشکیست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست بر آمیخته با
مُل
زلف تو چو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگُل
از هجر تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهاناست توکُّل
۲
ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها
بر آفتاب کرده ز عنبر هلالها
باشد چو حلقهی سیم از غمان ِ تو
تا حلقههای زلفِ تو ماند به دالها
یا قوت تو ز معجزه دارد دلیلها
هاروت تو ز شعوذه دارد مثالها
گه ساحران ز چشم تو سازند سُحرها
گه دلبران ز روی تو آرند فالها
هر روز بامداد ز بهر مرا نهی
از مشک سوده بر سمن تازه خالها
نارد به عاشقی و به خوبی چو ما دوتن
گردون به عمرها و زمانه به سالها
۳
گیتی بهشت وار شد از روزگار گل
در باغ بشکفید رخ چون نگار گل
شد زاغ چون عطارد در باغ سوخته
تا شد پدید چهرهی خورشیدوار گل
گل جامه چاک زد چو بشد نرگس از چمن
گویی بشد ز فرقت نرگس قرار گل
گر خواستار باده بود طبع ما رواست
زیرا که بلبل است کنون خواستار گل
وز خانه گر کنون کنیم کناره کنون سزاست
زیرا که جای ما نسزد جز کنار گل
در بوستان کنیم به دیدار دوستان
تنها فدای باده و جانها نثار گل
اکنون که روزگار جوانی به کام ماست
نتوان گذاشت جز به طرب روزگار گل
|
۴
چه جرم است آن بر آورده سر از دریای موجافگن
به کوه اندر دمان آتش، به بحر اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشک او به گو هر گشته آبستن
گهی از صنع او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعیی او گردد سرشته خاک با لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو بر طرف زِمُرُد بیخته عنبر
گهی باشد چو بر لوح خُماهَن ریخته چندن
زمین آرای و گردون سای و دود اندام و آتش دل
شه دیدار و گوهربار و مینا پوش و دیباتن
ز
لاله راغ را دارد پراز بیجاده گون رایت
ز
سبزه باغ را دارد پر از پیروزه گون جوشن
گهی با بحر همخانه گهی با باد هم بیشه
گهی با کوه هم زانو گهی با چرخ هم برزن
بشوید چهرهی نسرین بتابد طره ی سنبل
ببندد دیده ی نرگس بدزدد جامه ی سوسن
چو روی مردم ظالم جهان از چشم او تیره
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
۵
یارب چه عیش بود که من دوش داشتم
کـ آفاق را ز مشغله پر جوش داشتم
تا ماه برنیامد و پروین فرو نشد
پروین به دست و ماه در آغوش داشتم
دل آسمانِ ماه قدحگیر ساختم
جان بوستانِ سرو قباپوش داشتم
هرچند کـ او به اوّل شب مست گشته بود
من بر نشاط او همه شب هوش داشتم
هرگز کسی نداشت چُنان خلوتی که من
با آن نگار زهره بناگوش داشتم
۶
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دل◦بر
بنفشه موی وُ لاله روی وُ نرگس چشم وُ نسرین بر
نباشد چون جبین وُ زلف وُ رخسار وُ لبات هرگز
مهِ روشن، شبِ تیره، گلِ سوری، میی احمر
به کردار دل وُ عیش وُ سرشک وُ جسم من داری
دهن تنگ وُ، سخن تلخ وُ، لبان لعل وُ، میان لاغر
ندارم در غم وُ رنج وُ جفا وُ جور تو خالی
لب از باد وُ، سر از خاک وُ، رخ از آب وُ، دل از آذر
به حسن وُ رنگ وُ بوی وُ طعم در عالم تو را دیدم
قد از سرو وُ، بر از عاج وُ، خط از اشک وُ، لب از شکّر
نشان دارد مرا در عشق وُ هجر وُ جور وُ مهر تو
سرشک از دُرّ وُ
چشم از لعل وُ موی از سیم وُ رو از زر
سزد گر من تو را دایم به طبع و طوع و جان و دل
کنم خدمت، برم فرمان، نهم گردن، شوم
چاکر
که تو داری چو بزم وُ خلق وُ لطف وُ طلعت سلطان
دل خرم، خط زیبا، لبِ شیرین، رخ انور
جهانداری که بی یار وُ قرین وُ شبه مَثَل آمد
به علم وُ حلم وُ رزم وُ بزم وُ عزم وُ حزم وُ فخر وُ فرّ
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
|