اوحدی مراغهیی
رکن الدین ابولحسن مراغیی اصفهانی
[پایانهی سدهی هفتم تا آغازهی
سده هشتم قمری / ۱۳ تا ۱۴ میلادی]
۱
قلندران تهي سر، كلاه داراناند
به ترك يار بگفتند و بردباراناند
نظر به صورت ايشان ز روي معني كن
كه پشت لشكر معني چنين سواراناند
تو در پلاس سيهشان نظر مكن به خطا
كه در ميدان سياهي سپيدكاراناند
چو برق همتشان شعله بر تو اندازد
به پيششان چو زمين خاك شو كه باراناند
در اين ديار اگر از شهرشان كنند برون
به هر ديار كه رفتند شهرياراناند
مرو به جانب اغيار اگر مدد خواهي
بيا و ياري ازيشان طلب كه ياراناند
چنان لگام رياضت كنند بر سر نفس
كه سركشي نتواند به هر كجا راناند
ز فقر شبلي و معروف چند لاف زني
در اين جوال كه بيني از آن هزاراناند
چو «اوحدي» ز خلايق بريدهاند اميد
ولي به رحمت خالق اميدواراناند
۲
آنکه
دل من ببرد، از همه خوبان، یکی
ست
وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکی
ست
نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخهی درمان یکی
ست
عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکی
ست
آنکه خلیل تو بود وین که حبیب من
است
دور به دور ار چه گشت، در همه دوران یکی
ست
سایه جدا میکند صورت هامون ز کوه
ورنه برِ آفتاب کوه و بیایان یکی
ست
گر چه بر آمد نقوش، چشم به خود دار و گو
ش
سایهنشینان پرند، سایه سلطان یکی
ست
گشت کلام و نُطُق، مختلف اندر ورق
ورنه خدای به حق، در همه ادیان یکی
ست
هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو
گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکی
ست
گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف
پیش و پس آمد نقط ، نقطهی ایمان یکی
ست
از سخن« اوحدی» نامه تفاوت گرفت
چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکی ست
۳
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی
زارم
و بیروی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار
یا نظری بیستیز، یا گذری بیرقیب
ما ز تو مهر و وفا خواستهایم، ای صنم
نی
چو کسان دگر عاشق رنگایم و طیب
نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع
چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محرابوش گر سوی مسجد بری
نعره
برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره به جز صبر نیست، کـ آن رخ چون آفتاب
دل
برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دلمنه، ای «اوحدی»، زانکه به شهر کسان
جور کشد بیسخن عاشق و آنگه غریب
|
۴
این همه پروانه ها، سوخته از چپ و راست
شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟
شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟
وین همه آشوب چه؟ گر
ملک از شهر ماست
چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟
ک از قبل او ستم وز طرف ما رضاست
دلبر اگر میکند گوش به فریاد ما
زین ستم و داوری داد
نخواهیم خواست
مطرب مجلس بگفت از لب او نکتهیی
هوش حریفان ببرد، شور ز مستان بخاست
جمله به یاد رخ اش خرقه در انداختند
گر چه ازان خرقهها
پیرهن ما قباست
در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین
چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست
گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه
من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست
گر قدمی مینهد بر سر بیمار عشق
آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟
جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک
جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست
«اوحدی»، ار زانکه دوش از تو دلی بردهاند
در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست
۵
نیست در آبگینه آتش و آب
بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کـ آفتاباش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی رنگ شد عنب موجود
وز عنب شیره وُ، ز شیره شراب
زاین منازل نکرده آب گذار
هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همان آب صرف بینی، آب
هر کس از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد ز روی صواب
چشم از او رنگ برد و بینی بوی
عاقلاش سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
«اوحدی»، هرچه غیر او بینی
نیست یک باره جز غرور سراب
|