عراقی
شیخ
فخرالدين ابراهيم جوالقىی
همدانى ی عراقی
[ سدهی هفتم
قمری / ۱۳ میلادی]
۱
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
پی به کوی او همانا کس نبرد
کـ اندر آن صحرا نشان گام نیست
در بهشت وصل جانافزای او
جز لب او کس رحیق آشام نیست
جمله عالم جرعه چین جام اوست
گرچه عالم خود برون از جام نیست
ناگه ار رخ گر براندازد نقاب
سر به سر عالم شود
ناکام، نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
ای صبا، گر بگذری در کوی او
نزد او ما را جز این
پیغام نیست:
کـ ای دلارامی که جانِ ما توای
بی تو ما را یک نفس آرام نیست
هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبات ما را مراد و کام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
تا لب و چشم تو ما را مست کرد
نقل ما جز شکر و
بادام نیست
تا دل ما در سر زلف تو شد
کار ما جز با کمند و دام نیست
نیک بختی را که در هر دو جهان
دوستی چون توست دشمن کام نیست
با «عراقی» دوستی آغاز کن
گر چه او در خورد این انعام نیست
۲
از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست
هم پردهی ما بدرید، هم توبهی ما بشکست
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلف اش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلف اش بست
در دام سر زلف اش ماندیم همه حیران
وز جام می لعل اش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طرهی او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسلهی زلف اش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز
هستی ما وارست
دل در سر زلف اش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش
اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کـ از سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کـ از دو جهان بگسست
از غمزهی روی او گه مستم و گه هشیار
وز طرهی لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
|
۳
خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم
وز های و هو، جهان همه زیر و زبر کنیم
از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم
وز آب دیده سینهی تفسیده تر
کنیم
در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم
خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم
نعره ز جان زنیم، همه روز تا به شب
ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم
تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟
تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟
آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل
زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم
زاری کنان به درگه دلدار خود رویم
نعرهزنان به پیش سرای اش گذر کنیم
باشد که یک نفس نظری سوی ما کند
دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم
آن لحظه از «عراقی»، باشد که وارهیم
گر ز او رها شویم،
سخن مختصر کنیم
۴
بود آيا كه خرامان ز درم بازآئى؟
گره از كار فرو
بسته ما بگشايى؟
نظرى كن كه به جان آمدم از دلتنگى
گذرى كن، كه خيالى
شدم از تنهايى
گفته بودى كه: بيايم، چو به جان آيى تو
من به جان آمدم، اينك
تو چرا مىنايى؟
بس كه سوداى سر زلف تو پختم به خيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم
سودايى
همه عالم به تو مىبينم و اين نيست عجب
به كه بينم؟ كه تويى چشم مرا
بينايى
پيش از اين گر دگرى در دل من مىگنجيد
جز تو را نيست كنون در دل من
گنجايى
جز تو اندر نظرم هيچكسى مىنايد
وين عجبتر كه تو خود روى به كس
ننمايى
گفتى از لب بدهم كام «عراقى» روزى
وقت آن است كه آن وعده وفا
فرمايى
|