_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

  شماره‌ی ۷۵۷ ـ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴

  No. 757- Friday 3 October 2015

 
 

 

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی

       

 

تماس با صفحه‌‌ی شعر

   


فریدون توللی

[۱۳۶۴ ـ ۱۲۹۸ خورشیدی / ۱۹۸۵ ـ  ۱۹۱۹ میلادی]

پشیمانی

 

از گذشت ِ زمان ، گونه پرچین

خاطر از گردش ِ دهر خسته

برف ِ پیری ، نشسته به گیسوت

دل ز آسیب ِ دوران شکسته

دامن ِ خوشدلی رفته از دست

طایر ِ شادی از دام جسته

از جوانی ، نمانده به جز یاد

رشته ی آرزوها گسسته

در شب ِ تار و سرد ِ زمستان

در کنار ِ بخاری نشسته

غرقه در خاطرات ِ جوانی

لب خموش از سخن دیده بسته

کودکان ات به بازی در اطراف

گه پراکنده گه دسته دسته

می کنی یاد ِ برنایی‌ی خویش

یاد ِ دوران ِ زیبایی ‌ی خویش

غرقه در بحر ِ فکری که ناگاه

گرم و گیرا ، ز ایوان ِ خانه

ناله یی خیزد از سینه یی ریش

نغمه یی دلکش و عاشقانه

خادم ِ خوبروی ِ جوان ات

زار و افسرده بر آستانه

زیر ِ لب ، خواند از دفتر ِ من

با صدایی حزین ، این ترانه

 

« قلب من طایری خسته بال است

دور افتاده از آشیانه

دیده بس جور و آسیب ِ گردون

خورده بس تیر ِ غم از زمانه

اوفتاده به دام ِ تو صیاد

کت ِ نباشد ز خوبی نشانه

ذره ای مهر اندر دلت نیست

هست بیداد ِ تو بیکرانه

رحمتی کن بر احوال ِ زارم

سوختم ، سوختم ، بی قرارم !»

 

گردد از آن حزین ناله ی گرم

خاطرات ِ تو از خواب ، بیدار

زیر ِ خاکستر ِ سرد ِ نسیان

قلب ِ گرم ِ تو گردد شرر بار

چون به یاد آری از عشق ِ پیشین

اشک ات آهسته ریزد به رخسار

گردی از کرده ی خود پشیمان

کز چه راندی به من جور ِ بسیار

کز چه ام راندی از درگه ِ خویش

نا امیدم نمودی ز دیدار

لیک ، بی حاصل است آه و افسوس

عشق ِ رفته ، نگردد پدیدار

ر آن که پیری ، دل ِ من فسرده ست

وز تو سرسبزی ی حسن برده ست .

 

شعری از

هوشنگ بادیه‌نشین

[ ۱۳۵۸ ـ ۱۳۱۴ خورشیدی /  ۱۹۷۹ ـ ۱۹۳۵ میلادی]

 

هر شامگاه سرخ

آن دم که آفتاب

با قاره های سوخته و زرد آسمان

دریاچه ها و قایق و توفان است

 

هر شامگاه سرخ

آن دم که بی کرانهگی نرم ابرها

با خیمه های نقره و فیروزه

تصویر یادها و خدایان است

آه، ای برادرم

هابیل!

از ماورای کنگره ی روزگار دور

افسانه‌ی تو بال گشاید

اسرار کاخ های طلایی کهکشان

خون تو و سرود شهیدان است

 

هر شامگاهِ سرخ

آن دم که آفتاب عقابی ست آتشین

بر جاده ها و بر پل بدعت

تا بی‌کران محو که آن جا فرشتهگان

بر پلک هایشان

الماس های اشک شکوفان است

قابیل

آوخ، برادرم

بر پیکر شهید برادرم

با اسب زردِ خشم روان است

آری

از شامگاه «آدم» ، تا شامگاهِ ما

آلوده، رد پای جهان است.


 

شعری از

پگاه احمدی

 

سبک شدم شبیه یک کرکس که هیچ چیز،

جز لاشه، پشتِ سرش نیست

سبک شدم مثل پُلی که لاشه‌اش از ته شکست

یکی به قیچی زد، موها و آینه‌ها را بُرید وُ هفت قلم، خون کشید

شبیه دوری‌ام از خِلط و نفت

شبیه مرگ ِ تو لای شیار زنگ زده‌ی لوله‌های گاز

که مردمی شکافته به آن زل زدند،

دیگر رسیده بود به قرنیز

به استخوانِ سینه‌ی ظلمانی‌ام

که قیر، پس می‌داد

به تخم چشم غلیظی که لخته‌اش مانده ست

به راهِ چاقو، که روشنایی زد

اسم ات پَری معلق در هواست که خون می‌کُند

و درّه را از پهلو و پشت، خواهد شکافت

که روز، بی تو، رکیک است

روز، بی تو، مثل شرم، رکیک است

که گردن‌ات، از قو، دیوانه شد

و چشم هایت مثل دو تیغ،

باز ماند رو به ابابیل

چه قحطیِ غیوری مانده بین زمستان وُ لنف

تا زیرِ ناف

هوا تمام کرده ام وُ نفت

زیرا بعد از تو هرچه رفت

بر من هرچه رفت

نحیف است.

پراگ ژانویه‌ی ۲۰۱۵

           
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

  شماره‌ی ۷۵۷ ـ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴

  No. 757- Friday 3 October 2015

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
       

 

 نمونه‌هایی از  سروده های سده ی هفتم قمری / سیزدهم میلادی

 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



عراقی

شیخ فخرالدين ابراهيم جوالقى‌ی ‌‌ همدانى ی عراقی

[ سده‌ی هفتم   قمری / ۱۳ میلادی]

 

 

 ۱

عشق سیمرغ است، کورا دام نیست  

در دو عالم زو نشان و نام نیست 

پی به کوی او همانا کس نبرد  

کـ اندر آن صحرا نشان گام نیست 

در بهشت وصل جان‌افزای او  

جز لب او کس رحیق آشام نیست 

جمله عالم جرعه ­چین جام اوست  

گرچه عالم خود برون از جام نیست 

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب 

 سر به سر عالم شود ناکام، نیست 

صبح و شامم طره و رخسار اوست  

گرچه آن­جا کوست صبح و شام نیست 

ای صبا، گر بگذری در کوی او 

 نزد او ما را جز این پیغام نیست: 

کـ ای دلارامی که جانِ ما توای  

بی تو ما را یک نفس آرام نیست 

هرکسی را هست کامی در جهان  

جز لب‌ات ما را مراد و کام نیست 

هر کسی را نام معشوقی که هست  

می‌برد، معشوق ما را نام نیست 

تا لب و چشم تو ما را مست کرد 

 نقل ما جز شکر و بادام نیست 

تا دل ما در سر زلف تو شد  

کار ما جز با کمند و دام نیست 

نیک بختی را که در هر دو جهان  

دوستی چون توست دشمن کام نیست 

با «عراقی» دوستی آغاز کن 

گر چه او در خورد این انعام نیست 

 

۲

از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست  

هم پرده‌ی ما بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست 

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا  

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست 

زلف اش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست  

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلف اش بست 

در دام سر زلف اش ماندیم همه حیران  

وز جام می لعل اش گشتیم همه سرمست 

از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ  

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست 

چون سلسله‌ی زلف اش بند دل حیران شد 

 آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست 

دل در سر زلف اش شد، از طره طلب کردم 

 گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست 

با یار خوشی بنشست دل کـ از سر جان برخاست  

با جان و جهان پیوست دل کـ از دو جهان بگسست 

از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار  

وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست 

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی  

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست 














 

۳

خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم  

وز های و هو، جهان همه زیر و زبر کنیم 

از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم  

وز آب دیده سینه‌ی تفسیده  تر کنیم 

در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم  

خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم 

نعره ز جان زنیم، همه روز تا به شب  

ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم 

تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟  

تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟ 

آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل  

زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم 

زاری کنان به درگه دلدار خود رویم  

نعره‌زنان به پیش سرای اش گذر کنیم 

باشد که یک نفس نظری سوی ما کند  

دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم 

آن لحظه از «عراقی»، باشد که وارهیم 

 گر ز او رها شویم، سخن مختصر کنیم 

 

 

۴

بود آيا كه خرامان ز درم بازآئى؟
گره از كار فرو بسته ما بگشايى؟
نظرى كن كه به جان آمدم از دل‌تنگى
گذرى كن، كه خيالى شدم از تنهايى
گفته بودى كه: بيايم، چو به جان آيى تو
من به جان آمدم، اينك تو چرا مى‏نايى؟
بس كه سوداى سر زلف تو پختم به خيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايى
همه عالم به تو مى‏بينم و اين نيست عجب
به كه بينم؟ كه تويى چشم مرا بينايى
پيش از اين گر دگرى در دل من مى‏گنجيد
جز تو را نيست كنون در دل من گنجايى
جز تو اندر نظرم هيچ‏كسى مى‏نايد
وين عجب‏تر كه تو خود روى به كس ننمايى
گفتى از لب بدهم كام «عراقى» روزى
وقت آن است كه آن وعده وفا فرمايى























         
       

بالای صفحه