کمال الدین اسماعیل
خلاق المعانی کمال الدین اسماعیل
اصفهانی
[ سدهی هفتم قمری / سیزدهم میلادی]
۱
چو لاله خیمه به صحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشاید هوای لالهستان
برو ببین که چه زیبا کشید دست بهار
ز گونه گونه در اطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیم است آب در زنجیر
گهی ز شکل حباب است باد در زندان
عقود شبنم بر برگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
دراز کرد زبان سوسن و به جای خود است
بود هر آینه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مرا غنچههای نیم شکفت
که بوتههای زر اندر میان آتش دان
نهاد غنچهی مستور و نرگس مخمور
به چشم فکرت میبینم از قیاس و گمان
یکی گشاده چو معشوق شوخ چشم دو لب
یکی چو عاشق بیسیم تنگ بسته دهان
۲
درست گشت همانا شکستهگیی مناش
که نیک از آن بشکستهست زلفِ پُر شکناش
اگر ندید کسی تن درست زلفاش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهد مناش
ندانم این همه دُر پاشی از کجا کردی
اگر به چشم من اندر نیامدی دهناش
ز جای خود برود سرو
و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چو ناروناش
در آب روشن گر نا دیدهای تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمناش
بریخت خون جهانی و خود چها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زناش
دهان بسته بدرم در آورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر شکناش
به مدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کردهاند پر ز گوهر عدناش
۳
ز آن شب که با تو دست در
آغوش کردهام
یک باره ترکِ صبر و دل و
هوش کردهام
هرچ آن نه عشق توست به بازی
شمردهام
هرچ آن نه یاد توست فراموش
کردهام
در چشم من شدهست یکی دانه
ی گهر
هر نکتهیی که از دهن ات
گوش کردهام
خالی بشد دماغ من از مستی و
خمار
ز ان بادهها که از لب تو
نوش کردهام
بر چرخ میرسید خروش دل از
فراق
او را به وعدههای تو خاموش
کردهام
از چشم نیم خواب تو امروز
روشن است
آن نالهها که من ز غم ات
دوش کردهام
دستم که زیر سنگ فراق است
هر شبی
تا روز
با غم تو در آغوش کردهام
پرسیدم از دلم که چرا دوری
از برم
گفتا که خود فرا رخِ نیکوش
کردهام
|
۴
سحرگهان که صبا نافهی ختن
بیزد
زمانه عنبر و کافور بر هم
آمیزد
بگسترند عروسان باغ دامن
خویش
چو ابر بر سرشان ز آستین
گهر ریزد
خیال دوست چو در چشم
خفتهگان بزند
ز خواب مردمک دیده را
برانگیزد
به بوی آن که مگر پی برد به
خاکِ درش
دلم چو بوی به باد هوا در
آویزد
کسی که آفت هستیی خویش
نشناسد
به پای مستی از کوی عقل
بگریزد
هوای طبع تو سرپوش آتش
شوقاست
چو باد حرص تو بنشست شوق
برخیزد.
۵
رسول مرگ به ناگه به من
رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار
بساز
کمان پشت دوتا چون به زه
درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز، حرص
دور انداز
چو پنبهزار ِ بناگوش
بشکفید تو را
ز گوش پنبه برون کن به کار
خود پرداز
میان پنبه و آتش کسی چو جمع
نکرد
چه میکنی؟ سر چون پنبهزار
و آتشِ آز!
نه هرکجا که بود برف آتش
افروزند؟
ز برف پیری شد سینهی من
آتش باز
ز ضعف زانوی خود بوی مرگ می
شنوم
ز ضعف چون سر بینی نهم به
زانو باز
سرم ز آتش پیری به شمع ماند
و زود
نهد اجل سرِ این شمع در
دهانهی گاز
تبارک اﷲ از آن میل من به
روی نکو
تبارک اﷲ از آن قصد من به
زلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مرا چه
مار سیاه
کنون چه شعله ی آتش مرا چه
شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت در
سر تن
دریغ روز جوانی که رفت در
تک و تاز
دریغ دیده که بر هم نهاد می
باید
کنون که چشم به کار زمانه
کردم باز
دریغ و غم که پس از شصت و
اند سال ز عمر
به ناگهان به سفر می روم نه
برگ و نه ساز
به صد هزار زبان گفت در
رُخ ام پیری
که این نه جای قرار است خیز
و وا پرداز
فروشدت به گل شیب، پای ضعف
مکش !
درآمدت به گریبان عجز، سر
مفراز
چو جلوه گاه حواصل شد
آشیانه ی زاغ
مکن به پرّ هوس در هوای دل
پرواز
برون ز کنج قناعت منه تو
پای طلب
که مرغ خانهگی ایمن بود ز چنگُل باز
ز پیش خود بفرست آنچه دوست
تر داری
که گم شود ز تو هرچ از پس
تو ماند باز
ره سلامت اگر می روی مجرد
شو
که جز عنا نفزاید تو را
لباس طراز.
|