شمس مغربی
مولانا شیخ
محمد شیرین شمس
تبریزیی مغربی
[پایانهی
سدهی هشتم تا آغازه ی نهم قمری /
۱۴ میلادی]
۱
ما مهر تو ديديم ز ذرات گذشتيم از جمله صفات از پىی آن ذات گذشتيم
در خلوت تاريك رياضات كشيديم در واقعه از سبع سماوات گذشتيم
ديديم كه اينها همه خواب است و خيال است مردانه از اين
خواب و خيالات گذشتيم با ما سخن از كشف و كرامات مگویيد
چون ما ز سر كشف و كرامات گذشتيم اى شيخ اگر جمله كرامات تو
اين است خوش باش كـ ازين جمله كرامات گذشتيم اين ها به
حقيقت همه آفات طريقاند ما در طلب از جملهی آفات گذشتيم
۲
اى از دو جهان نهان، عيان كي
ست؟ وى عين عيان پس اين نهان كي
ست؟ آن كس كه به صد هزار صورت هر لحظه شود همى عيان كي
ست؟ و آن كس كه به صد هزار جلوه بنمود جمال هر زمان، كي
ست؟ گویى كه نهان
ام از دو عالم پيدا شده در يكان يكان كي
ست؟ گفتى كه هميشه من خموش ام گويا شده پس به هر زبان كي
ست؟ گفتى كه ز جسم و جان برون ام
پوشيده لباس جسم و جان، كي
ست؟ گفتى كه نه اين
ام و نه آن
ام پس آن كه بود هم اين هم آن كي
ست؟ آن كس كه همى كند تجلى از حسن و
جمال دلبران كيست؟ و آن كس كه نمود حسن خود را و آشوب
فكند در جهان كي
ست؟ اى آن كه تو مانده در گمانى
ناكرده يقين كه در گمان كي
ست؟ از ديده
ی « مغربى » نهان شو وز ديده
ی او ببين عيان كي
ست؟
۳
ما سال
ها مقیم در ِ یار بوده
ایم
اندر حریم ِمحرم اسرار بوده
ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه وادی
ی خون
خوار بوده
ایم
پیش از طهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرار بوده
ایم
چندین هزارسال در اوج فضای قدس
بی پرّ وبال طایر و طیّار بوده
ایم
والاتر از مظاهر اسمای ذات او
بالاتر از ظهور و زاظهار بوده
ایم
بی ما و بی شما و کجا و کدام و کی
بی
چند و چون و اندک و بسیار بوده
ایم
با «مغربی» مغارب اسرار گشته ایم
بی
«مغربی» مشارق انوار بوده
ایم
|
۴
هر سو كه دويديم همه روي تو ديديم
هر جا كه رسيديم سر كوي تو ديديم
هر قبله كه بگزيد دل از بهر عبادت
آن قبله ی دل را خم ابروي تو ديديم
هر سرو روان را كه در اين گلشن دهر است
بر رسته
ی
بستان و لب جوي تو ديديم
از باد صبا بوي خوش ات دوش شنيديم
با باد صبا قافله ی بوي تو ديديم
روي همه خوبان جهان را به تماشا
ديديم ولي آينه ی روي تو ديديم
در ديده شهلاي بتان همه عالم
كرديم نظر نرگس جادوي تو ديديم
تا مهر رخ ات بر همه ذرات بتابيد
ذرات جهان را به تك و پوي تو ديديم
در ظاهر و باطن به مجاز و به حقيقت
خلق دو جهان را همه رو سوي تو ديديم
هر عاشق ديوانه كه در جمله ی گيتي است
بر پاي دل اش سلسله
ی
موي تو ديديم
سر حلقه ی رندان خرابات مغان را
دل در شكن حلقه ی گيسوي تو ديديم
از «مغربي» احوال مپرسيد كه او را
سودا زده ی طره ی هندوي تو ديديم
۵
من ام كه روي تو را بينقاب ميبينم
من ام كه بيشب و روز آفتاب ميبينم
تو اي كه پردهی رخسار خود برافكندي
كه تا جمال تو را بيحجاب ميبينم
عجب عجب كه به بيداري اين توان ديدن
مگر مگر كه من اين را به خواب ميبينم
من ام كه بر سر درياي بينهايت تو
مثال هر دو جهان چون حباب ميبينم
خيال جمله جهان را به نور چشم
به جنب بحر حقيقت سراب ميبينم
ندانم از چه سبب تشنهام چو من خود را
به ذات و نعت و صفت عين آب ميبينم
اگر شوند ز من مست، عالمي چه عجب
از آنك من همه خود را شراب ميبينم
مرا به هيچ كتابي مكن حواله اگر
كه من حقيقت خود را كتاب ميبينم
چه باده خورد دل «مغربي» كه من او را
به سان نرگس مست ات خراب ميبينم
|