مُتَکَلّم
تاجالدین حسن مُتَکَلّم
[سدهی
هشتم قمری / ۱۴ میلادی]
۱
ار شکرِ یار تا نبات بر آمد
جان من از هوش و ز ثبات بر آمد
برگ بنفشه نگر که باغ رخ اش را
از طرف چشمه ی حیات بر آمد
عقل نظیرش نیافت گرچه فراوان
گرد سراپای کاینات بر آمد
زمزمهی عشق پیش شمع جمال اش
از همه بت های سومنات
بر آمد
نعرهی توحید نزد لمعهی نورش
از دل عُزّی و جان لات بر آمد
قامت محراب ابرویاش چون عیان شد
غلغل و افغان ِ الصلوت برآمد
دفتر حسناش
دبیر حسن چو بگشاد
وجه مرادات را برات بر آمد
مصحف عشق اش دلم چو کرد زهم باز
جان مرا آیت نجات بر آمد
۲
تا نگویی که مرا از تو شکیبایی هست
یا دل غمزده را تاقت تنهایی هست
نی مپندار که از دوریی روی تو مرا
راحت زنده گی و لذت برنایی هست
مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم
دیده را
بر
رخ زیبای تو بینایی هست
ناتوانم ز غم ات تا تو گمانی نبری
که مرا با غم عشق تو توانایی هست
خواندی ام بی دل و رسوا و نگویم که نی ام
هرچه گویی ز پریشانی و رسوایی هست
اندر این واقعه بر قول تو انکاری نیست
در من از عیب و هنر هرچه تو فرمایی هست
کس نگفته ست در آفاق که در عالم عشق
مثل من عاشق شوریده ی سودایی هست
کس نداده ست نشان در ختن و چین و چگل
که بتی چون تو تو بشیرینی و زیبایی هست
۳
از حسن تو دهر گلستانی ست
و از بزم تو چرخ سایبانی ست
در کوی تو عقل
هرزه گردی ست
در وصف تو نطق بی زبانی ست
هر حلقه ز زلف مشکبارت
مأوای دل و جای جا نیست
هر غمزه ی چشم نیم مست ات
بنیاد خرابی جهانی ست
در هر طرفی ز چین زلف ات
از عنبر و مشک کاروانی ست
در هر چمنی ز حسن روی ات
از نزهت و لطف بوستانی ست
با یاد جمال جان فزای ات
هر
زاویه کعبه ی امانی ست
|
۴
یاقوت لبات سلسله بر عقل نهاده
هاروت۱ خط ات غالیه۲ بر ماه کشیده
مشتاق حدیثات چو بنفشه هم تن گوش
جویای جمال تو چو نرگس همه دیده
بر طرف گل روی تو آن خال دلافروز
چون نقطهیی از غالیه بر ماه چکیده
هر صبحدمی گشته روان همچو غلامان
در کوکبهی حُسن تو خورشید جریده
چون نرگس چادوی تو در باغ لطافت
کس غمزهی خونخوار ندیده نشنیده
با دلشدهگان وصل تو دانی چه حدیث است
آهوی بلا دیدهی از دام رمیده
صد خار جفای تو مرا در دل بنشست
هرگز گلی از باغ وصال تو نچیده
۱. هاروت:
نام فرشته ای است که نگونسار در چاه بابل آویخته است. در این جا معنای
جادو میدهد
۲. غالیه:
خط / نقطهی سیاه ــ
دارویی بسیار خوشبو نیز معنی می دهد
۵
آن شب که یار شمع شبستان ما بود
آیات خوشدلی همه در شأن ما بود
روی چهانفروز و لب جانفزای یار
باغ بهشت و چشمهی حیوان ما بود
چون روی دوست خوان ملاحت بگسترد
طاوس قدسیان مگس خوان ما بود
رضوان اگر چه باغ بهشت است مسکناش
در آرزوی کلبهی احزان ما بود
در گردن مراد کنم دست آرزو
گر رای یار بر سر پیمان ما بود
ویرانه جای گنج بود پس غریب نیست
گر گنج عشق در دل ویران ما بود
۶
پردهی عقل میدرد غمزهی نیم مست تو
آب حیات میچکد از لب میپرست تو
هست چراغ چشم و دل شعلهی شمع طلعتات
هست کمند زلف جان حلقهی همچو شست تو
صومعهها پر از خروش نیست جز از کرشمهات
میکدهها پر از فغان نیست مگر زد دست تو
دل ز گداییی درت سلطنت عظیم یافت
گشت بلند مرتبت عقل چو گشت پست تو
بر محک خرد بود نقد دلم درست قلب
گر نکند به جان طلب منزلت نشست تو
|