_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

 

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

     شماره‌ی ۸۱۱ ـ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵

  No. 811 - Friday 14 October 2016

 
 

 

 

 
 

 تارنمای صمصام کشفی

       

 

تماس با صفحه‌‌ی شعر

    


نصرت رحمانی

[۱۳۷۹ ـ ۱۳۰۸ خورشیدی /  ۲۰۰۰ ـ ۱۹۲۹ میلادی]

تاول ۷

 

تو را نمی بخشند.

مرا نبخشیدند.

تو رانمی بخشم.

تو را که تشویشی .

تو را که تردیدی .

تو را که پچ پچ زیر لبی و رخنه ی ذهن.

 

تو را نمی بخشند.

به تهمت دیدن.

به جرم زمزمه کردن ،

                           و عشق ورزیدن.

به اتهام شنودن،

                          و بازگو کردن.

مرا نبخشیدند.

تو را نمی بخشند.

که بی گناهی ، و بخشش سزای پاکان نیست.

بر آستان دنائت بسای پیشانی ،

به من نگاه مکن ،

وگرنه این تو و آغاز بی سرانجامی.

 

حریق باد مرا سوخت ،

                             سوخت ،

                                         آبم کرد.

حریق هیچی و پوچی!

حریق بی هدفی تشنه ی سرابم کرد.

هنوز می سوزم ،

هنوز

 

چهار تاول چرکین ،

                    بدوز بر قلب ات .

چهار جیب بزرگ ،

                   بدوز بر کفن ات .

ز لاشه ام بگذر ،

که من ،

ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم ،

چو سنگواره ی ماموت .

 

اگر چه می دانم ،

که نیست تجربه هرگز تمامی‌ی معیار.

اگر چه می دانی ،

که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم .

اگر چه می دانند ،

هنوز بیدارم ،

هنوز










































بیژن جلالی

[۱۳۷۸ ـ ۱۳۰۶ خورشیدی / ۱۹۹۹ ـ  ۱۹۲۷]

سه شعر

 

۱

وسعت جنون ما

از وسعت دریاها

بیشتر است

و ما چون ماهیان

گنگ

درین دریای وسیع

غوطه‌وریم

 

۲

بودن بر دوش من باری است

که به امید آسودن

در هر کاروانسرای ویران

فرود می‌آیم

که به امید آسودن از آن

در هر شب تاری را می‌جویم

که به امید آسودن از این بار

در هر روز روشن

خورشیدی را جست و جو می‌کنم

 

۳

از روز نسیمی مانده است

و از امید روزی

از روح خاکی مانده است

و از خاک لبخندی

از بود و نبود

سایه‌یی مانده است

و از سایه‌های غمی

از جهان داستانی مانده است

و از دوست داشتن یادگاری

بقیه افسوسی به شیرینی‌ی عسل

بقیه افسوسی است ناتمام

 


 

الهام اسلامی

[۱۳۹۰ ـ ۱۳۶۲  خورشیدی / ۲۰۱۱ ـ ۱۹۸۳ میلادی]

سه شعر

 

۱

گروهبان از جنگ برگشت

 

گروهبان از جنگ برگشت

قلب‌اش را در پارچه‌یی پیچید

گذاشت روی میز

تا آسوده غذای‌اش را بخورد

 

۲

گاهی می خندم

 

گاهی می خندم

گاهی گریه می کنم

گریه اما بیشتر اتفاق می افتد

به هر حال آدم

یکی از لباس های‌اش را بیشتر دوست دارد

 

۳

سنجاق سرم از عشق

 

سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد

فقط همین را می داند

چهگونه

وقتی تو می آیی

زیباترم کند. 

       
 
       

بالای صفحه

 
       

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

 
         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

     شماره‌ی ۸۱۱ ـ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵

  No. 811 - Friday 14 October 2016

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
       

 نمونه‌هایی از  سروده های سده ی  نهم  قمری  ||||   پانزدهم میلادی

 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



آذری

شیخ فخرالدین حمزه‌ی توسی‌ی اسفراینی‌ی بیهقی

(متخلص به آذری)

[سده‌ی نهم قمری / ۱۵ میلادی]

 

 

 

۱

نبد هنوز در ِخلوت ازل مفتوح

که دست عشق تو می زد درِ سراچه ی روح

خمار شام عدم در دماغ جان ها بود

که ریخت مهر تو در جام ما شراب صبوح

لب جسدد نمک روح ناچشیده هنوز

که بود شور تو در سینه و دلِ مجروح

به آب میکده ز آن پیش تر که غسل کنیم

به دست عشق تو کردیم توبه های نصوح

گهی به یاد تو توفان ز « آذری» برخاست

که بود غرقه‌ی بحر عدم سفینه‌ی  نوح

 

 

۲

به مجلسی که در او گنج کبریا بخشند

هزار افسر شاهی به یک گدا بخشند

دلا به میکده ها روز و شب گدایی کن

بود که درد کشان جرعه یی به ما بخشند

شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم

که جرم ما به جوانان پارسا بخشند

غلام همت آن عارفان با کرم‌ام

که یک صواب ببینند و صد خطا بخشند

به کوی میکده از مفلسی چه غم دارم

که ساقیان همه جام جهان نما بخشند

به نیم ساعت هجر، «آذری» ، نمی ارزد

هزار سال گر ش در جهان بقا بخشند

 

 

۳

در ازل نقش تو بر صفحه ی جان پیدا بود

ز آن میان صورت ابروی تو پر غوغا بود

پیش از آن روز که ما سکه ی رندی بزنیم

در همه میکده ها خطبه به نام ما بود

مطرب از سابقه ی روز ازل یادم ده

کـ این همه گفت و شنید و بد و نيک آن‌جا بود

طاس سبز فلک از قصّه ی طاس یوسف

فهم کن ز آن که در آن طاس حکایت ها بود

شاهد دیر فریبنده عروسی ست ولیک

کس ندانست که کاوس کی اش دارا بود

سر روح القدس از هر نفسی نتوان یافت

ز آن که این خاصیت اندر نفس عیسا بود

«آذری» چاشنی ی شرب تو از میکده نیست

شزب طبع است که از ساغر مولانا بود


۴

ای گل تو را ز صحبت خاری گریز نیست

و آن را که می  خورد ز خماری گریز نیست

گر عارض‌ات گرفت غباری ز خط، چه باک

آیینه ی تو را ز غباری گریز نیست

ای نا گزیر گر کنی از ما گزیر تو

جان منی، مرا ز تو باری گریز نیست

منعم مکن ز مهر نگار خود ای رقیب

چون « حمزه» را ز مهر نگاری گریز نیست


۵

ما رخت دل به منزل حیرت کشیده‌ایم

خط بر سواد خطّه‌ی راحت کشیده‌ایم

تا شد کلید مخزن همّت به دست ما

در چشم حرص کُحل قناعت کشیده‌ایم

ای دل متاع حادثه نقدی‌ست کم عیار

بسیار در ترازوی همت کشیده‌ایم

ما مست آن می‌ایم که در مجلس ازل

با «آذری» ز جام محبت کشیده‌ایم

فردا حساب حشر نیاید به چشم ما

در جنب محنتی که ز فرقت کشیده‌ایم

 

۶

دل قیمت ایام وصال تو ندانست

نقصان خود و قدر کمال تو ندانست

فریاد که از حال تو کو هر خبری بافت

از حال چنان رفت که حال ِ تو ندانست

در چاهِ بلا یوسف مصری تو ولیکن

کس مرتبه‌ی جاه و جلال تو ندانست

خضر از پی‌ی آن رفت به سر چشمه‌ی حیوان

کــاو خاصیت آب زلالِ تو ندانست

از حسن خط و نقطه هر آن‌کس که سخن گفت

شک نیست که حُسن خط و خال تو ندانست

بس خون به ستم ریختی از غمزه‌ی عاشق

با آن‌که وبال است، وبال تو ندانست

قدر سخن‌ات «آذری» از خصم تو نشناخت

ز آن بود که از ذوقِ خیالِ تو ندانست

 

۷

به یاد چشم او هر جا می آرید

من بد مست را آن‌جا  میارید

مرا گر ز آن که روزی کشته یابید

به  تیر آن کمان ابرویی آرید

در این غم سوختیم ای ماه‌رویان

که ما را مرهم داغی کی آرید

خدا را مطربان صوفی‌ی ما را

به های و هوی‌ نی در هی ‌هی آرید

سماع «آذری» توفان عام است

دگر مطرب به بزم او نیارید  

 

         
       

بالای صفحه