آذری
شیخ فخرالدین
حمزهی توسیی اسفراینیی بیهقی
(متخلص به آذری)
[سدهی نهم قمری
/ ۱۵ میلادی]
۱
نبد هنوز در ِخلوت ازل مفتوح
که دست عشق تو می زد درِ سراچه ی روح
خمار شام عدم در دماغ جان ها بود
که ریخت مهر تو در جام ما شراب صبوح
لب جسدد نمک روح ناچشیده هنوز
که بود شور تو در سینه و دلِ مجروح
به آب میکده ز آن پیش تر که غسل کنیم
به دست عشق تو کردیم توبه های نصوح
گهی به یاد تو توفان ز « آذری» برخاست
که بود غرقهی بحر عدم سفینهی
نوح
۲
به مجلسی که در او گنج کبریا بخشند
هزار افسر شاهی به یک گدا بخشند
دلا به میکده ها روز و شب گدایی کن
بود که درد کشان جرعه یی به ما بخشند
شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم
که جرم ما به جوانان پارسا بخشند
غلام همت آن عارفان با کرمام
که یک صواب ببینند و صد خطا بخشند
به کوی میکده از مفلسی چه غم دارم
که ساقیان همه جام جهان نما بخشند
به نیم ساعت هجر، «آذری» ، نمی ارزد
هزار سال گر ش در جهان بقا بخشند
۳
در ازل نقش تو بر صفحه ی جان پیدا بود
ز آن میان صورت ابروی تو پر غوغا بود
پیش از آن روز که ما سکه ی رندی بزنیم
در همه میکده ها خطبه به نام ما بود
مطرب از سابقه ی روز ازل یادم ده
کـ این همه گفت و شنید
و بد و نيک آنجا بود
طاس سبز فلک از قصّه ی طاس یوسف
فهم کن ز آن که در آن طاس حکایت ها بود
شاهد دیر فریبنده عروسی ست ولیک
کس ندانست که کاوس کی اش دارا بود
سر روح القدس از هر نفسی نتوان یافت
ز آن که این خاصیت اندر نفس عیسا بود
«آذری» چاشنی ی شرب تو از میکده نیست
شزب طبع است که از ساغر مولانا بود
|
۴
ای گل تو را ز صحبت خاری گریز نیست
و آن را که می
خورد ز خماری گریز نیست
گر عارضات گرفت غباری ز خط، چه باک
آیینه ی تو را ز غباری گریز نیست
ای نا گزیر گر کنی از ما گزیر تو
جان منی، مرا ز تو باری گریز نیست
منعم مکن ز مهر نگار خود ای رقیب
چون « حمزه» را ز مهر نگاری گریز نیست
۵
ما رخت دل به منزل حیرت کشیدهایم
خط بر سواد خطّهی راحت کشیدهایم
تا شد کلید مخزن همّت به دست ما
در چشم حرص کُحل قناعت کشیدهایم
ای دل متاع حادثه نقدیست کم عیار
بسیار در ترازوی همت کشیدهایم
ما مست آن میایم که در مجلس ازل
با «آذری» ز جام محبت کشیدهایم
فردا حساب حشر نیاید به چشم ما
در جنب محنتی که ز فرقت کشیدهایم
۶
دل قیمت ایام وصال تو ندانست
نقصان خود و قدر کمال تو ندانست
فریاد که از حال تو کو هر خبری بافت
از حال چنان رفت که حال ِ تو ندانست
در چاهِ بلا یوسف مصری تو ولیکن
کس مرتبهی جاه و جلال تو ندانست
خضر از پیی آن رفت به سر چشمهی حیوان
کــاو خاصیت آب زلالِ تو ندانست
از حسن خط و نقطه هر آنکس که سخن گفت
شک نیست که حُسن خط و خال تو ندانست
بس خون به ستم ریختی از غمزهی عاشق
با آنکه وبال است، وبال تو ندانست
قدر سخنات «آذری» از خصم تو نشناخت
ز آن بود که از ذوقِ خیالِ تو ندانست
۷
به یاد چشم او هر جا می آرید
من بد مست را آنجا
میارید
مرا گر ز آن که روزی کشته یابید
به تیر آن کمان
ابرویی آرید
در این غم سوختیم ای ماهرویان
که ما را مرهم داغی کی آرید
خدا را مطربان صوفیی ما را
به های و هوی نی در هی هی آرید
سماع «آذری» توفان عام است
دگر مطرب به بزم او نیارید
|