قاسم اردستانی
شیخ ابوالقاسم قاسمیی اردستانی
[ سدهی دهم
قمری / ۱۶ میلادی]
۱
خرابی ی دل عاشق ز چشم مست تو باشد
شکست خاطر ناشاد ما به دست تو باشد
تو شمع جمعی و پروانه ی تو جان عزیزان
مرو که رونق این مجلس از نشست تو باشد
بیا که صد صدف طاعت فدای بزم سرایی
که هم پیاله لب لعل می پرست تو باشد
بیا که حور و پری گر هزار جلوه نمایند
نه چون کرشمه یی از چشم نیم مست تو باشد
شکست کار تو « قاسم» ز کار توست و گرنه
تو کیستی که کسی در پیی شکست تو باشد
۲
از سخن پر در مکن همچون صدف هر گوش را
قفل گوهرساز یاقوت زمردپوش را
در جواب هر سووالی حاجت گفتار نیست
چشم گویا عذر می خواهد لب خاموش را
خوابگاه از فرش اطلس کن که نامحرم بود
صورت دیبای بستر آن بر و آغوش را
برنمی تابد لب ات از لطف آب زنده گی
خضر اگر پیش آورد جامی میالا هوش را
« قاسمی» ما یر به سر عیب ایم در زیر سپهر
آه از آن ساعت که بردارند این سرپوش را
۳
آیینه ی جمال ازل چیست ؟ روی دوست
خوش آن که کرد روی ارادت به سوی دوست
گر آفتاب قبله شود، آسمان، حرم
حاشا که من سجود کنم جز به سوی دوست
خواهم ز تن برآیم
چون مشتری و ماه
گرد جهان بگردم در جست و جوی دوست
بعد از هلاک، مهر تو ورزد که مرگ نیز
از جان « قاسمی» نبرد آرزوی دوست
۴
ز بار دل همی خواهم که دل از سینه بردارم
نیارزد سر به این زحمت که من از درد سر دارم
اگر خاموش بنشینم بپنداری که خرسندم
سراپا درد و داغ ام لیک دندان بر جگر دارم
نه عمر خضر می خواهم نه آب چشمه ی حیوان
اسیر درد هجران ام تمنای دگر دارم
حدیث بزم خاص و عزت اغیار می دانم
ز طرز اختلاط ات با هوسناکان خبر دارم
نیامد خواب در چشمم چو « قاسم» تا سحر شب ها
که آن
چشمان خواب آلود در پیش نظر دارم
|
۵
من ام بی روی تو سالان و ماهان
هلاک خویش را جویان و خواهان
دل مشتاق من صابر نگردد
به وصل دیر دیر گاه گاهان
ببار ای ابر رحمت تا توانی
که خاک تشنه جویان است بارا
فتد بر زنده رود از لعل اش ار عکس
شکر بار آورد کشت صفاهان
نهان کن کشتن قاسم که خوش نیست
سر درویش بر فتراک
شاهان
۶
زترک تازیی این رومیان زنگ سوار
بر آن سرم که بگیرم ز زنگ و روم کنار
جهان بگشتم و یک دل نیافتم خشنود
زهی زمانهی بد مهر و چرخ ناهموار
مرا ز بخت همی گل شکفتی از برگل
به غیر خار نروید کنونام از برخار
فراغت و طرب و امن و عیش و شباب
ببرد از من یک یک زمانهی غدار
بهار عمر مرا چون رسید فصل خزان
به کوه و صحرا خواهی خزان و خواه بهار
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
.
.
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
۷
دگر که نور دهد کلبهی خراب مرا
که شد ز روز فراموش آفتاب مرا
فرشته بر در و بامم بسی طواف کنند
اگر تو پای نهی مجلس شراب مرا
شبی بهشت برین را به خواب میدیدم
به روز وصل تو تعبیر رفت خواب مرا
دگر به عشوه مزن بر جراحتام الماس
بس این قدر که نمک ریختی کباب مرا
چو «قاسم» امشبام از دیده خواب رفته که دوش
طلوع در دل شب بود افتاب مرا
|