فیاض لاهیجی
ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجیی قمی
[سدهی یازدهم قمری / ۱۷ میلادی]
۱
خویش را بر آب و بر آیینه تا اطهار کرد
آب را آتش زد و آیینه را گلزار کرد
مژده چشم دل به راه ِ مصرِ خواهش را که باز
اینک از آشوب کنعان روی در بازار کرد
عمرها آسوده بودم در شکر خواب عدم
فتنه ی چشم تو زین خواب خوشم بیدار کرد
چون تل خاکستری کـ آید به پیش راهِ سیل
گریه ی من آسمان را با زمین هموار کرد
شب که زخم ناوک اش پی در پی ام دل می نواخت
زآن میان تیری که رد شد سخت بر من کار کرد
ناشکیبایی چه بر جانم غم آسان کرده بود
صبر بر من عاقبت این کار را دشوار کرد
بی ثباتی های نازت آه را از پا فکند
سرگرانی های چشم ات ناله را بیمار کرد
یارب آسان کن به گوش اش ناله های تیشه را
آن که کوه بیستون را بر دل من باز کرد
دشمنی های کمِ « فیاض» سدّ ره نبود
هرچه با من کرد آخر، یاری ی آن یار کرد
۲
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمی گیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمی گیرد
چه حال است این که حسرت را دماغ آشفته می بینم
چه ذوق است این که مرغ ناله ام را دم نمی گیرد
ملایک را گواه خویش می گیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنی آدم نمی گیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش می گویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمی گیرد
تو گر نازک دلی ای شوخ من هم پاک دامانام
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمی گیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمی آید
برای دادخواهی، دامنِ من غم نمی گیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصال ات شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمی گیرد
۳
تا حلقه نشد زلف بت سركش ما را
زنجير كه مىكرد دل سركش ما را؟
بىجوهر تيغ تو دل از پا ننشيند
آب تو نشاند مگر اين آتش ما را
ماایم و همين فكر سر زلف و دگر هيچ
عشقی كه چنين كرد تهى تركش ما را؟
گامى دو توان تاخت به دنبال شكارى
گر پى فكند تيغ اجل اَبرَش١ ما را
«فياض» بيا خوب رسيدى
كه خوشات باد
ديدار تو بايست دماغ خوش ما را
۱. ابرش:
اسب
که
موی سرخ
و سیاه
و سفید دارد.
|
۴
چون جام مییی داری عزم لب جویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی درباز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ تو را باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
ای خاک هوس تا کی شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز و و ضویی کن
«فیاض» در این وادی راهیست به سر منزل
هر چند نمییابی باری تک و پویی کن
۵
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نُه صدف را سینه کردم چاک
یک گوهر نبود
سیر آتشخانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گرد غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشت گرمیهای آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بیبال و پریها کار ما را خام کرد
ورنه در بزم اش دل از پروانهیی کمتر نبود
جلوهی پرواز زنجیر است بی دیدار گل
بلبلان را بی تو دامی همچو بال و پر نبود
قسمتِ ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر تو را تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما سرخ کرد
بیش از این «فیاض» آبی اندر این گوهر نبود
۶
خم دل˙خواه در اين مزرعه كم سبز شود
دانهی عيش فشانديم كه غم سبز شود
نشأت ۱يأس بلند است نباشد
عجبى
تخم امّيدم اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوى هوس از بوم و بر دل مطلب
اين گلى نيست كه در باغ حرم سبز شود
خدمت كرده بنا كرده حساب است اينجا
كِشتهام تخم وجودى كه عدم سبز شود
كشتهگان تو همه زخمىی شمشير خوداند
سايهی تيغ در اين معركه كم سبز شود
گريه بر خاطر من گرد كدورت افزود
زنگ بر آينه از كثرت نم سبز شود
وادیى عشق تو ازبسكه فتورانگيز است
نتواند كه در او نقش قدم سبز شود
كردهام منع دل اما چه كنم مهربتان
تخم شوخيست كه ناكاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگين دل نازك چه عجب
سكهی نام تو بر روى درم سبز شود
سايهی دست تو هرجا كه بهار انگيزد
دانهی بخل بكارند و كرم سبز شود
ما بدان مجلس عالى نتوانيم رسيد
بوتهی خار چه در باغ ارم سبز شود
تحفهی مجلس جانان چه فرستم «فياض»
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
۱. نشأت:
رویش
|