ملک قمی
ملک محمد قمی
( متخلص به «ملک»)
[ پایانهی سدهی دهم تا آغازه ی یازدهم قمری
/ ۱۶ و ۱۷ میلادی]
۱
آنکه بر اوراق بُستان نقشهای تازه بست
چهره ی گل را به خون عندلیبان غازه بست
راویی حُسنات سر افشای سِرّ عشق داشت
هر زمان از قصه ی ما داستان تازه بست
کلفت از حد رفته بود امّا در آمد عشق و کرد
فتنه را از شهر بیرون و درِ دروازه بست
پُر شدم از بادهی وصل و خمارم کم نشد
خُم تهی گردید و نتوانم لب از خمیازه بست
عشق بر غوغا دلیر و حسن در شهرت حریص
چون تواند دست خاموشی درِ آوازه بست
شوق منزل را صفا داد و طرب مخمل گشاد
غصه را هی گشت و حسرت رخت بر جمازه بست
بر گلستان سخن طبع «ملک» دستی نیافت
رنگ گلهای معانی را به یک اندازه بست
۲
ز کوه قهقه ی کبک خرّمی بشنو
ز دشت زمزمه ی مرغ بی غمی بشنو
گشای چشم و سرآغاز
بهتری بنگر
بدار گوش و سر آواز خرمی بشنو
دمی به صیحه ی اضداد کون سامع باش
هزار نکته در اسرار همدمی بشنو
ز اتحاد مسلمان و گبر و کعبه و دیر
شمیم یک دلی و بوی محرمی بشنو
یکی ست مایه ی سوداییان شهر امید
سخن زیاده مگو حرفی از کمی بشنو
مسلم است جهان از نوایب حدثان
ز قید حادثه حکم مسلمی بشنو
گر آدمی صفتی گوش کن به سمع رضا
ز گفته ی «ملک» و دیو و آدمی بشنو
که از نسیم عدالت جهان گلستان است
به
عیش کوش که دوران خان ِ خانان است
۳
برآمد از سرِ
کو ماهِ من شراب زده
لب اش به خنده نمک بر دل کباب زده
رخ تو مطلع خورشید و حلقه ی گوش ات
ستاره یی ست که پهلو بر آفتاب زده
ز گریه آب زدم در ره تو ساکن باش
شتاب کرده مرو در زمینِ آب زده
به هر کتاب که جز حرف عشق دید « ملک »
کشید آهی و آتش در آن کتاب زده
|
۴
ساکن بزم محبت را به خواهش کار نیست
خلوت عشقاست اینجا آرزو را یار نیست
با وجود آنکه کس نشنیده بوی این شراب
هر دو عالم در نوردیدیم یک هشیار نیست
از طواف کعبه طالب را غرض دیدار توست
ورنه حظی از تماشای
در و دیوار نیست
گو بکش در کشتن ما هر دو عالم تیغ جور
یار اگر یار است هیچ اندیشهی اغیار نیست
برقع از عارض بکش بگذار تا باشد نهان
حُسن اگر این است ما را طاقت دیدار نیست
گام ما را کفر
و ایمان بر نمیارد «ملک»
آنچه من میخواستم در سبحه و زنار نیست
۵
برآمد ز میخانهی دل خروش
دگر قلزم شوقم آمد به جوش
الا ای مسیحای خورشید جام
که در پای کوثر نشستی، خرام
برآور ز آغوش مینا سری
بکش از سر خاینان چادری
که افسانهی ما به جایی رسید
که جز گوش ساغر نیارد شنید
بده ساقی آن آب کوثر مزاج
که از آب کوثر ستاند خراج
که شاید بشوییم دامان دلق
بداریم دستی ز دامان خلق
کسی چند در عالم نام و ننگ
ترازوی دل را نهد پاره سنگ
خرد حلقه دار رکاب غم است
گهر مهرهی رشتهی ماتم است
جهان تلخ و شکّر هم آغوش شیر
طرب عام و خاصان به محنت اسیر
فلک کهنه گرگیست در زیر پوست
خرد را تصور که مغزی در اوست
در این پوست خون است مغزی که هست
نکاوی که نقشی نیاید به دست
ز طبع عناصر مجو فتحِ باب
مده خاک برباد و آتش به آب
جهان چیست: افسانهی مار و گنج
که خاکاش بود کِشتِ آماس و رنج
طلسمی به هم بسته نام آدمی
وز او دیو ترسان ز نامردمی
از این خاک آلودهی ساخته
چه سرها که شد کیسه پرداخته
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
. .
|