عارف قزوینی
میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی
[۱۳۱۲
- ۱۲۵۹ خورشیدی / ۱۹۲۳ ـ
۱۸۸۰ میلادی]
۱
از کفم رها شد قرار دل
نیست دست من اختیار دل
هیز و هرزه گرد ضد اهل درد
گشته زین
در آن در مدار دل
بی شرف تر از دل مجو که
نیست
غیر ننگ و عار کار و بار و
دل
خجلتم کشد پیش چشم از آنک
بود بهر من در فشار دل
بس که هر کجا رفت و بر نگشت
دیده شد سفید ز انتظار دل
عمر شد حرام باختم تمام
آبرو و نام در قمار دل
بعد از این ضرر ابله
ام مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
هر دو ناکس
ایم گر دگر رسیم
دل به کار من من به کار دل
داغ
دار چون لاله
ش کنم
تا یکی توان بود خار دل
هم چو رستم از تیر غم کنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل بریخت از دوچشم و من
خوش
دل
ام از این انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکسته
گی ست اعتبار دل
«عارف» این
قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل
مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقندار دل
۲
عمر گهی به هجر و گهی در
سفر گذشت
تاریخِ زنده گی همه در دردِ
سر گذشت
گویند این که عمرِ سفر کوته
است و من
دیدم که عمرِ من ز سفر
زودتر گذشت
بستی درم ز وصل و گشودی دری
ز هجر
آوخ ببین چه
ها به منِ در به در گذشت
هجرِ تو خونِ دل به حساب ات
حواله کرد
در دوری ات معیشتم از این
ممر گذشت
با کوه
کوه
بارِ فراقِ غم ات به کوه
رفتم، رسید سیلِ سرشک از
کمر گذشت
بازیچه نیست عشق و محّبت
مگر نبود
در راهِ عشقِ یار پدر از
پسر گذشت
سود و زیان و نفع و ضرر دخل
و خرجِ عشق
کردم پس از هزار ضرر سر به
سر گذشت
ما را چه خوب دست به سر کرد
تا که چشم
آمد ببیندش که چو برق از
نظر گذشت
کوتا اگر پدید شود گویم اش:
چه
ها
بر من ز دستِ ظلمِ تو بی
دادگر گذشت!
کاری مکن که خلق ز جورت به
جان رسند
ای جورپیشه، ورنه ز من یک
نفر گذشت
مشکل بود که از خطرِ عشق
بگذری
«عارف» تو را که عمر ز
چندین خطر گذشت
|
۳
به رغم چشم تو بی
پا من ازشراب شدم
خدا خراب کند خانه
ات خراب شدم
فروخت خرقه و شیخ آب آتشین
می
خواست
میان میکده من از خجالت آب شدم
ز دست هجر تو لب ریز گریه
ام چه
کنم
زپای تا سر و سر تا به پا
سحاب شدم
چو ماه روی تو از ابر زلف
بیرون شد
قسم به موی تو بیزار آفتاب
شدم
مرا در آتش هجران گداختی یک
عمر
چه شد که این همه مستوجب
عذاب شدم
اگرچه بی گنه ام می کشد
ولیک خوش ام
که در عداد شهیدان اش
انتخاب شدم
سووال کرد ز من : «عارف» از
پریرویان
وفا چه دیدی؟ من عاجز از
جواب شدم
۴
به مردم اين همه بي داد شد ز مركز داد زديم
تيشه بر اين ريشه هر چه بادا باد از اين اساس غلط از اين بنای پايه
خراب نتيجه نيست به تعمير اين خراب آباد هميشه مالك اين مُلك ملت
است كه داد سند به دست فريدون قباله دست قباد مگوی كشور جم، جم چه
كاره بود و چه كرد مگوی مُلك كيان كی گرفت كی به كه داد شكسته
بود، گر امروز بود ، از صد جاي چو بيستون سر خسرو ز تيشه ی
فرهاد كنون كه میرسد از دور رايت جمهور به زير سايه ی آن زنده گی مباركباد به زور بازوی
جمهور بود كـ از ضحاك گرفت داد دل خلق كاوه ی
حداد پس از مصيبت مُلا ، عيد جمهوري يقين بدان بود امروز بهترين
اعياد خوشم كه دست طبيعت گذاشت در دربار چراغ سلطنت شاه بر دريچه ی
باد تو نيز فاتحه ی سلطنت بخوان «عارف» خداش با همه بد
فطرتی بيامرزاد
|