_

 
       

 

 
       

 صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان (چاپ واشینگتن دی. سی )

 
           
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
       

 

 
 

 

 

  

 
 

هفته نامه‌‌ی ایرانیان جمعه ها  منتشر می شود

   

     شماره‌ی ۹۳۹ ـ جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۸

  No. 939 - Friday March 29nd 2019

 
 

 

 

 

 

 تارنمای صمصام کشفی

fihبهار سال هزار و سیصد و نود وهشت بر شما خجسته باد

 

تماس با صفحه‌‌ی شعر

 


محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد)

[ ۱۳۸۴ ـ ۱۳۱۲ خورشیدی / ۲۰۰۵ ـ  ۱۹۲۳ میلادی]

دو شعر

 

۱

نامه

 

این جا ، عزیز من !

خورشید رو به رو را می بینم هر عصر

در انتهای سرخ شقایق وارش در خواب؛

و ماه را ـ که بی رنگ

و شهر را ـ که بی نام.

این جا همیشه یادتو با من

از ابتدای سرخ شقایق وارش بیدار؛

با آب ها ـ که جاری

و شهرها ـ که روشن

این جا توای که می خندی، با تبسمی

در چشم سبز ره گذری آرام.

بیدار ـ خواب مستی ی دوشین اش

با جامه های رنگین ـ

              و آن گاه کردن اندیشناک، اما تاریک روشن اش؛

مثل سپیده دم

مثل همیشه پاک

مثل همیشه یاد تو با من

 

۲

شعري براي رود نبايد سرود ؟

 

شعري براي رود نبايد سرود ؟

آيينه دار بيد است اين باغ باژگون

شعري براي گل نسرايند شاعران

عزلي سبز

در باغ‌هاي سرخ شقايق

شعري براي آهوي چشمي كه مي گريزد

تا دور دست شب

انديشه هاي دورش با ياد

شعري براي سايه ی لبخندي

و درد شادمانه ی بي هوده یي

شعري براي ناروني تنها

در باغ شعله ور

شعري براي زهره نبايد سرود ؟

شعري براي زهره ی خنياگر

كه با طلوع شب

بيدار تا سحر

بر نقره ی بلند كهن چنگ مي نوازد

خنياگران باد نخوانند

شعري براي باغ

تا بيد گيسوان رهاي اش را

در باد شب گذر

باران سبز نور و نوازش كند

شعري براي رود نبايد سرود ؟  






































سهراب رحیمی

[ ۱۳۹۴ ـ ۱۳۴۱ خورشیدی /  ۲۰۱۶ ـ ۱۹۶۲ میلادی]

دو شعر

 

۱

دالانِ انتظار

 

در من چه مُرده است

که زمان را از یاد می‌بَرَم

و مکان در برابرم سیاه می‌شود.

 

باران که می‌ریزد

تکه‌های ام را لِه می‌کند

و در باد می‌پَراکَنَد.

 

آفتاب تا بیاید

پوستِ شرقی‌ام می‌پوسد

و می‌ریزد در دالانِ انتظاری

که عُمقِ تاریک اش صدا را می‌بَلعَد

تصویر را می‌بَلعَد

و مرا می‌بلعد

و غَرق می‌کند

در قابِ صدای خسته‌یی

که جوانی‌ام را خُشکانْد

و ریخت در راه

در انتظارِ آمدنِ کسی که هرگز نمی‌آید.

 

۲

ثانیه های خواب آلود

 

 چرا نشنیدم

 شاید کور بودم

 چون آن کلاغی که

 بر بال های ویرانی ام

 قرآن می خواند و

 وَاَن یَکاد َتلمُذ می کرد.

از میان خواب بلور

 و سکوت شب

 به سمت سیاه من

 در حرکت بود.

نگران تپش های قلب من و

 اضطراب طنابی

 که بر گردنم سنگینی می کرد.

آیا ساعت شماطه دار

 دنبال خواب های من می گشت

 که ثانیه ها چنین خواب آلود بودند؟


 

فهیمه غنی نژاد

آینه و دایره

 

خیال می‌کردم

جزیی از یک زیبایی ی غریب هستم

به نگاه تو

که همیشه

در خواب‌ها و بی خوابی‌های ات

کارها و بی کاری‌های ات

پرسه می‌زنم

امّا باد

این‌طور که

در آینه‌ام وزیدن گرفته

تمام تصویرها را

تا «آذر، ماه آخر پاییز*»

خواهد برد

آن وقت تو

در دایره‌ات تنها می‌مانی

میان همسانیِ زاویه‌ها

حیران می‌چرخی و

ناباورانه گم می‌شوی

 

 * ابراهیم گلستان، کتابی دارد به همین نام.

       
 
       

بالای صفحه

 

   qبرای دیدن بخش صُحبَتِ گُل (نمونه‌هایی از شعر کلاسیک پارسی) این جا را کلیک کنید   q

         

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

         
       

صفحه‌‌ی شعر هفته نامه‌‌ی ایرانیان

 ( بخش دوم، شعر کهن )

 

 
       

گزینه‌‌ی صمصام کشفی

 
           
       

     شماره‌ی ۹۳۹ ـ جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۸

  No. 939 - Friday March 29nd 2019

 
 

در گلستانه

   

صُحبَتِ گُل

 
       

نمونه‌هایی از  سروده های سده ی دوازدهم   و سیزدهم قمری  ||||   هژدهم  و نوزدهم میلادی

 

 هفته نامه‌‌ی ایرانیان

(چاپ واشینگتن دی. سی)

جمعه ها  منتشر می شود



عارف قزوینی

میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی

 [۱۳۱۲ - ۱۲۵۹ خورشیدی /  ۱۹۲۳ ـ ۱۸۸۰ میلادی]

 

۱

از کفم رها شد قرار دل

نیست دست من اختیار دل

هیز و هرزه گرد ضد اهل درد

گشته زین  در آن در مدار دل

بی شرف تر از دل مجو که نیست

غیر ننگ و عار کار و بار و دل

خجلتم کشد پیش چشم از آنک

بود بهر من در فشار دل

بس که هر کجا رفت و بر نگشت

دیده شد سفید ز انتظار دل

عمر شد حرام باختم تمام

آبرو و نام در قمار دل

بعد از این ضرر ابله ام مگر

خم کنم کمر زیر بار دل

هر دو ناکس ایم گر دگر رسیم

دل به کار من من به کار دل

داغ دار چون لاله ش کنم

تا یکی توان بود خار دل

هم چو رستم از تیر غم کنم

کور چشم اسفندیار دل

خون دل بریخت از دوچشم و من

خوش دل ام از این انتحار دل

افتخار مرد در درستی است

وز شکسته گی ست اعتبار دل

«عارف» این قدر لاف تا به کی

شیر عاجز است از شکار دل

مقتدرترین خسروان شدند

محو در کف اقندار دل

 

۲

عمر گهی به هجر و گهی در سفر گذشت

تاریخِ زنده گی همه در دردِ سر گذشت

گویند این که عمرِ سفر کوته است و من

دیدم که عمرِ من ز سفر زودتر گذشت

بستی درم ز وصل و گشودی دری ز هجر

آوخ ببین چه ها به منِ در به در گذشت

هجرِ تو خونِ دل به حساب ات حواله کرد

در دوری ات معیشتم از این ممر گذشت

با کوه  کوه بارِ فراقِ غم ات به کوه

رفتم، رسید سیلِ سرشک از کمر گذشت

بازیچه نیست عشق و محّبت مگر نبود

در راهِ عشقِ یار پدر از پسر گذشت

سود و زیان و نفع و ضرر دخل و خرجِ عشق

کردم پس از هزار ضرر سر به سر گذشت

ما را چه خوب دست به سر کرد تا که چشم

آمد ببیندش که چو برق از نظر گذشت

کوتا اگر پدید شود گویم اش: چه ها

بر من ز دستِ ظلمِ تو بی دادگر گذشت!

کاری مکن که خلق ز جورت به جان رسند

ای جورپیشه، ورنه ز من یک نفر گذشت

مشکل بود که از خطرِ عشق بگذری

«عارف» تو را که عمر ز چندین خطر گذشت



 

 

۳

به رغم چشم تو بی پا من ازشراب شدم

خدا خراب کند خانه ات خراب شدم

فروخت خرقه و شیخ آب آتشین می خواست

میان میکده من از خجالت آب شدم

ز دست هجر تو لب ریز گریه ام چه کنم

زپای تا سر و سر تا به پا سحاب شدم

چو ماه روی تو از ابر زلف بیرون شد

قسم به موی تو بیزار آفتاب شدم

مرا در آتش هجران گداختی یک عمر

چه شد که این همه مستوجب عذاب شدم

اگرچه بی گنه ام می کشد ولیک خوش ام

که در عداد شهیدان اش انتخاب شدم

سووال کرد ز من : «عارف» از پری­رویان

وفا چه دیدی؟ من عاجز از جواب شدم

 

۴

به مردم اين همه بي داد شد ز مركز داد
زديم تيشه بر اين ريشه هر چه بادا باد
از اين اساس غلط از اين بنای پايه خراب
نتيجه نيست به تعمير اين خراب آباد
هميشه مالك اين مُلك ملت است كه داد
سند به دست فريدون قباله دست قباد
مگوی كشور جم، جم چ
ه كاره بود و چه كرد
مگوی مُلك كيان كی گرفت كی به كه داد
شكسته بود، گر امروز بود ، از صد جاي
چو بيستون سر خسرو ز تيشه
ی فرهاد
كنون كه می‌رسد از دور رايت جمهور
به زير سايه
ی آن زنده گی مبارك‌باد
به زور بازوی جمهور بود كـ از ضحاك
گرفت داد دل خلق كاوه
ی حداد
پس از مصيبت مُلا ، عيد جمهوري
يقين بدان بود امروز بهترين اعياد
خوشم كه دست طبيعت گذاشت در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دريچه
ی باد
تو نيز فاتحه
ی سلطنت بخوان «عارف»
خداش با همه بد فطرتی بيامرز
اد






























         
       

بالای صفحه