بغضی دگر گرفته راه گلویم ، کجاست مادرم؟
نازنین
نظام شهیدی جوانمرگ شد. شاعر بود و از نسل شاعران امروز یود و جان گرفته
بود و داشت حرفش را می زد و رفت و چه زود رفت و حیف شد و بغضی دگر نشاند بر
گلویم و باز دلم میخواهد بگریم و بگویم کجاست مادرم تا سر نهم به زانویش؟
حالا حتمن
می خواهید نصیحتم کنید که مرگ حق است و شتریست که در خانهی همه می خوابد
و الخ.
آدم اما
لجش می گیرد: چرا؟ چرا به این زودی؟ چه میشد اگر چند سالی بیشتر می ماند
و هی شعر روی شعر می گذاشت. هنوز آن قدر همت داشت تا به چهان پیرامون خویش
بیافزاید. می توانست او. شاعر بود آخر.
دلگیرم و
تا اندکی آرام شوم میخواهم یادداشتی در یادمان او بنویسم. در یادمان
شاعری که هر چند بخت دیدار و آشنایی از نزدیک با او را نداشتم، شعرش را اما
میخواندم و می خوانم و بسیاری از شعرهایش را دوست می دارم. راستی در رثای
یک شاعر چه چیزی بهتر است از باز خوانیی شعر او؟
پس حالا
هم بهتر است همین کنم و بنویسم که بیایید تا شعری از او را با هم بخوانیم و
بازگو کنیم و از این راه یادش را گرامی بداریم:
بياييد
بادها را ترجمه كنيد
باران
ها را
و اين
سكوت وسيع را در من
حالا
كه اين
قدر بيهوده ام با دست هايم ،خانه ام ،خيابانم
براي
سامان تمام آن كلمات
باز
بياييد
باز
بياييد با كلماتي به طالع نو
زير
نوري كه از شكافي
نامرئي
در كيهان مي تابد
تا من
گزارشم را از ظهور شما و اين جهان كبود
يك
جا
تمام كنم
.
من درگذشت
نازنین شاعر را به همه ی شاعران، به ویژه به شاعران هم سن و سال او تسلیت
می گویم و می گویم که یاران :
تلخ
است اما باور کنیم. شاعران نسل ما دارند به پنجاه ساله گی می رسند. راهی بس
پر و فراز و نشیب در پیش است. راه طولانی است و هردم خبری بد و بغضی دیگر
در راه است. تلخ است، باور کنیم اما؛ قامت افراشته بداریم و نیافتیم از
پا. جهان پس از ما نیز ادامه خواهد داشت. شاعران بسیاری خواهند آمد و،
امیدوارم که، حرف های دیگری بر زبان خواهند آورد. فراموش اما نکنیم، دست کم
من یکی نمی کنم، که هيچ كوششی برای سرایش شعر بدون داشتن مايهی شاعری ره
به جايی نخواهد برد و مهمترين مايهی شعر نخست و بيش از هر چيز، پيش از
آنكه به زبان درآيد تجربهی شاعرانه از هستی است و چنين تجربهیی روی به
آن سویه از هستی داردكه در نمود خود شاعرانه است. چنين تجربهیی ویژهی
شاعران هم نيست. يك تجربهی انسانی است که شاعران توان بیان آن را پیش تر و
بیش تر و حساس تر از سایرین دارند. شعر همیشه هست و می گردد و شاعرش را
پیدا می کند. شاعری که سر در پیی شعر می گذارد شاعر موفقی نخواهد بود. شعر
باید شاعر را پیدا کند و زبانش را بلیسد و بر آن بنشیند. کی؟ زمانی که بینش
شاعرانه در او پدید آمد و گرنه رد پای شعر را همه جا می توان جست. این که
شعر همه جا نيست. حرف درستی نیست. شعر را میتوان در يك منظره يافت. در
يك موسيقی، در لبخند يك كودك. درزيبايیی يك انسان. در همخوابهگی دو تن.
اما باز اين دليل نمیشود كه همهی منظرهها، لبخندها و موسيقیها و
زيبايیها و همخوابهگیها شاعرانه باشند چون ديدار بايد تو را، توی شاعر
را پر كند. از فیلتر بینش شاعرانهگی تو بگذرد، بر زبان بنشیند و به چشم
شعرشناس بیاید. آری شعر در جهان پراكنده است هر جا كه سبك روحی و سبك بالی
و روانی و انگیزانندهی خيالی هست، هر جا كه هستی سبك میشود. شعر آنجاست
كه انسانيت از آن نرميده باشد. شعر آنجاست كه تحمل حضور ديگران ممكن
باشد. شعر آنجاست كه تو باشی و من باشم و انسان معنا پيدا كند.
پیدا کردن شعر از سوی شاعر اما آن قدر لذت ندارد که پیدا کردن شاعر از سوی
شعر. و درشتتر باید این را بنویسم که: این گفته اما دلیلی بر نشستن و چشم
به راه بودن هم نیست. لازمهاش، نخست انسان شدن است؛ بعد، تلاش در یافتن
دید شاعرانه و چشم مرکب پیدا کردن، که آن هم باید از بیشتر دانستن و خود
را مرکز جهان ندانستن و درک پیرامون خویش به دست آید. به این ها که رسیدیم،
یعنی شاعر که شدیم، یعنی انسان که شدیم و باور کردیم که جهان بسیار
گستردهتر از آن است که تنها من، یکی، در آن جا بگیرم، بیتردید شعر مارا
خواهد یافت. شعر که مارا یافت دیگر ناچار به پرت و پلا گفتن نیستیم.
یادش
بخیر و جاودانه باد نازنیی که نمی خواست دست از دست همراهش بکشد. چرا که
می خواست باشد. رسیده بود به جایی که از بازگشت و همیشه بودن سخن بگوید:
تا دست
هاي مرا رها كرديد
در
كوچه گم شدم
و تا
باز بگردم
از من
جز چند
ذره نامرئي
و چند
تراشيدگي حرف
هيچ در
هواي كوچه نمي چرخد
باور
کنید شاعران نمیمیرند. شاعران هی در واژهگانی نو زاده می شوند. مرگ از آن
آنانی ست که خواهان مرگ دگرانند. مرگ، شاعر زندهگی پرست و مرگ ستیز را
نمیتواند بمیراند. تا واژه ها هستند شاعران هم.
مگر
واژه پیش از خدا نبود؟
حالا
هم طوری نشده. نازنینِ شاعر به خواب رفته است. کلامش که هست. واژهگانش که
بیدار هستند. شعرهاش، حس لطیف و همه نگرانی ها یرای خودش خواستن و لبخند
را برای دیگران خواستن، که هست. پس حالا هم:
بگذاريد تنها من گريه كنم.
براي
پايان اين خيابان
سوگواري من كافي
است.
شما
لبخند بزنيد
دست
سايه كنيد
و از
عبور تابستان
بر
پيكره ي
اتوبوس
ها شاد بمانيد.
نه، او
نمرده است.
خواهر
شاعرم، نازنین خانم، شعرت جاودانه بماناد.
هژدهم
ژانویه 2005 ـ مریلند
--------------------------------------------------------
*
شعر های
این متن همه از نازنین نظام شهیدی است.
|