حالا زرند را
امروز شنیدن خبر زلزلهی زرند کرمان دوباره مرا برداشت و برد تا سالهای
دور. سال هایی که کرمان خانهی من بود. کرمان شهر دوم من است. زادهی
سابُنات ( استهبان یا اصطهبانات) هستم اما سال های جوانیم را در کرمان
گذراندهام. و در همان شهر مهرورزی آموختم و مهربانی سراسر جانم را گرفت.
چنان که افتد و دانی . . . فرزندانم زادهی آن خاکاند. از آن دیار
نبریدهام ، که هنوز عزیزتزینهام در آن شهر زندهگی می کنند و دلم براشان
پر می زند و کاری نمیتوانم بکنم و مگر میشود از شهری برید که در جا به
جای جانت رد پا گداشته است.
همه جاش پُر ِ خاطره است: از همان جادهی تهران که وارد میشوی، آزادی را
دور می زنی و ادامه می دهی خیابان تهران را، تریا گل سرخ را رد می کنی،
چهارراه طهماسب آباد و سینماهای دوقلو را و می آیی گرد فلکهی باغ ملی
میگردی تا استادیوم را در سمت چپت ببینی شاهپور را میروی تا قدمگاه و
فلکهی مشتاق. میچرخی به سوی رزیسف. آن تپه که یادآور نامردیی ابراهیم
خان کلانتر است و آغا محمد خان دیوث و نامرادیی لطفعلیخان زند را در دست
راستت می بینی و می رسی به خیابان زرتشت و می پیچی دست چپ و بعد وارد
ساختمانی میشوی که زادگاه دانشگاه کرمان است.
. و ساختمانی قدیمیست و
زیبا، چسبیده به بیمارستان نوریه
و به یاد میآوری دکتر ضیا مهربان را و دکتر
شریف همایون اخمو و کله خشک اما خوش قلب را و دکتر قزلایاغ خوب خوب خوب را
به باد میآوری. رضا را جلال را منوجهر را، شهین را فخری را، سهیلا را،
طاهره را، عبدالقادر را ، مسعود جوانمرگ را ثانیی شاعر را، مجتبا را،
حسین خوب اقایی را، حسن لطفی را، علی را منیر را و آن دیگری که گل سنگم می
خواند و یعد از ناهار می نشینی جلوی در سالن آمفی تیاتر و با دیگر اراذل و
اوباش هر که را که از برابرت می گذرد متلک باران می کنی؛ یا
از کار عماد که لخت
رفته بالای منبع آب تا شرط را ببرد
دل ریسه می روی و بعد می روی پشت نرده ها می نشینی به
انتظار پریایت. وقتی نمیبینیش دلواپس میشوی، پله های کتابخانه را دوتا
یکی میکنی و میروی زیر درختان نارون عاشق میشوی و دلت که میگیرد با
ژیان رضا دور شهر راه میافتید و سر از محکمهی دکتر بختیار در خیابان
ابوحامد در میآورید و مجیدیه ها را بر میدارید و می روید ته ناصریه اول
جادهی زرند، در حوالیی فتحآباد می پیچید دست راست، در جادهی کوهپایه
کنار جوی آبی آتش می گیرانید و مست میشوید و بعد میرانید تا چهارصد
دستگاه خانه رضا و به سر و کلهی هم میزنید و شاید هم نیمههای شب به سر
رضا بیافتد که براند تا بم و تو هم همراهش میروی. . . آه که باید پیش از
این ها بنویسم. برخی را در "بازآفرینیی یک غروب" که قصهی عاشق شدن من است
و هم در "یاد یاران" نوشتهام و مگر می شود دلتنگ و دل نگران آن جا نبود
با آن همه یاد و خاطره و خاطر. کرمان را میگویم که دل عالم است و ما اهل
دلایم.
کرمان تا کنون شاهد زلزلههای بسیاری بوده است، و از میان آن ها چند زلزله،
به راستی، خانهمان برانداز بوده اند.
یکیش
یک سال و اندی پیش بود که در بم هزاران جانِ نازنین را گرفت. پیش از آن
زلزلهی شهداد بود در تابستان سال ۱۳۶۰ و من شاهد عینی بودم و در سال پنجاه
و شش نيز، درست در همین ناحیه، در زرند، و حالا دوباره این، که در
حوالیی چترود ـ شهروارهیی بین کرمان و زرند به فاصلهی حدود چهل دقیقه از
کرمان ـ و روستاهای نزدیکش: قوامآباد، تيكدر، و گوچويه و بعد زرند است که
شهر بزرگ تری است و از نقاط مهم در حیات اقنصادیی کرمان است و حاشیهی پر
از رگههای زغال سنگش که سوخت اصلیی کارخانهی ذوباهن اصفهان است و بیش
تر پستهکاری است و نگذرم از انار چترود و مردم همچو دیگر نقاط کرمان
مهربانش.
حالا زلزله،
دوباره، در همان حوالی رویداده و گویا صدمهی اصلی در خانوك, فتح آباد
، هوتكن و راهويه بوده و این دوتای آخری از روی زمین محو شدهاند. محو شده
اند؟ آری درست است. در سال ۱۳۶۰ هم هشتادان محو شد؛ با چند صد خانهوار.
در این که
دستگاههای حکومتیی ایران، توان برنامه ریزی و آماده بودن در چنین مواردی
را نداشته و ندارند تریدی نیست. تا کنون،چند زلزله مردم بدبخت را بی
خانهمان کرده باشد خوب است؟ چند دیوار خشتی بر گهواره های
کودکان رُمبیده باشد خوب است؟ چند چهره ی آفتاب خورده و دست پینه بسته زیر
گل مانده باشند خوب است؟ چند زن حامله زیر آور له شده باشند خوب است؟ دیگر
باید چه بشود که کاری بکنند؟ هربار
که
حادثه
اخطار
می
شود،
هی
جلسه
است
که
تشکیل
می
شود
و
سلسله
جنبانان
می
نشینند
دورمیز
و
هی دل خودشان را خوش می کنند
که
باید
چنین
و
چنان
کنیم.
آب ها که آسیاب افتاد همه چیز فراموش می شود تا دوباره زلزله یا سیل یا
کوفت و
زهرماری دیگر
.
چند
نفر
دیگر
نابود
شدند
امروز؟
چرا سردمداران باور نمی کنند که این خاک فلاکت زده روی خط ویرانی قرار
دارد. این همه هزینه می کنند آیا هیچ به طور جدی در پی ی راه چاره یی بوده
اند تا بار دیگر که بلا آمد جان های کم تری بی جان شوند؟ یا نه، کسی که
برای محو کردن آمده چه کارش به آبادانی؟
محو شدن آبادیها محو جانهای درون آن آبادیهاست و
آن چه به آن جان ها بسته است. جان هایی که هریک، جدا جدا، برای خود محوری
هستند که جان های دیگر به آن بسته گی دارد. جان هایی که بودن شان در بودن
به معنای ژزرف آن تاثیر گذار بوده با می توانسته تاثیر گذار باشد. محو یعنی
نابودی و هیج نابودی یی فرخنده نیست. بر این نوع نابودی ها باید اندوه گین
بود .اما اندوهِ تنها کاری نمی کند.
هم راه اندوه، کاری هم باید کرد. هرکاری که بلازدهیی را اندکی آرامش ببخشد؛ و پافشاریی
دیگر این که شما را جان به هرکه دوست میدارید کمک ها تان را خود از سویی
که اطمینان خاطر دارید به بلا زده ها برسانید. به حکومتیان نمیشود اطمینان
کرد. بم را نگاه کنید. حالا زرند را.
سه شنبه ۲۲ فوریه ۲۰۰۵ – جرمن تاون مریلند
|