Samsum Kashfi: حالا زرند را

 

 

 

صمصام کشفی

 

 

حالا زرند را

 

امروز شنیدن خبر زلزله­ی زرند کرمان دوباره مرا برداشت و برد تا سال­های دور. سال هایی که کرمان خانه­ی من بود. کرمان شهر دوم من است. زاده­ی سابُنات ( استهبان یا اصطهبانات) هستم اما سال های جوانیم را در کرمان گذرانده­ام.  و در همان شهر مهرورزی آموختم و مهربانی سراسر جانم را گرفت. چنان که افتد و دانی . . . فرزندانم زاده­ی آن خاک­اند. از آن دیار نبریده­ام ، که هنوز عزیزتزین­هام در آن شهر زنده­گی می کنند و دلم براشان پر می زند و  کاری نمی­توانم بکنم و مگر می­شود از شهری برید که در جا به جای جانت رد پا گداشته است. 

همه جاش پُر ِ خاطره است:  از همان جاده­ی تهران که وارد می­شوی، آزادی را دور می زنی و ادامه می دهی خیابان تهران را، تریا گل سرخ را رد می کنی، چهارراه طهماسب آباد و سینماهای دوقلو را و می آیی گرد فلکه­ی باغ ملی می­گردی تا  استادیوم را در سمت چپت ببینی شاهپور را می­روی تا قدمگاه و فلکه­ی مشتاق. می­چرخی به سوی رزیسف. آن تپه که یادآور نامردی­ی ابراهیم خان کلانتر است و آغا محمد خان دیوث و نامرادی­ی لطف­علی­خان زند را در دست راستت می بینی و می رسی به خیابان زرتشت و می پیچی دست چپ و بعد وارد ساختمانی می­شوی که زادگاه دانشگاه کرمان است. . و ساختمانی قدیمی­ست و زیبا، چسبیده به بیمارستان نوریه  و به یاد می­آوری دکتر ضیا مهربان را و دکتر شریف همایون اخمو و کله خشک اما خوش قلب را و دکتر قزل­ایاغ خوب خوب خوب را به باد می­آوری. رضا را جلال را منوجهر را، شهین را فخری را، سهیلا را، طاهره را، عبدالقادر را ، مسعود جوان­مرگ را  ثانی­ی شاعر را، مجتبا را، حسین خوب اقایی را، حسن لطفی را،  علی را منیر را و آن دیگری که گل سنگم می خواند و یعد از ناهار می نشینی جلوی در سالن آمفی تیاتر و با دیگر اراذل و اوباش هر که را که از برابرت می گذرد متلک باران می کنی؛ یا از کار  عماد که لخت رفته بالای منبع آب تا شرط را ببرد دل ریسه می روی و بعد می روی پشت نرده ها می نشینی به انتظار پریایت. وقتی نمی­بینیش دل­واپس می­شوی،  پله های کتاب­خانه را دوتا یکی می­کنی و می­روی زیر درختان نارون عاشق می­شوی و دلت که می­گیرد با ژیان رضا دور شهر راه می­افتید و سر از محکمه­ی دکتر بختیار در خیابان ابوحامد در می­آورید و مجیدیه ها را بر می­دارید و می روید ته ناصریه اول جاده­ی زرند، در حوالی­ی فتح­آباد می پیچید دست راست، در جاده­ی کوه­پایه کنار جوی آبی آتش می گیرانید و مست می­شوید و بعد می­رانید تا چهارصد دست­گاه خانه رضا و به سر و کله­ی هم می­زنید و  شاید هم نیمه­های شب به سر رضا بیافتد که براند تا بم و تو هم همراهش می­روی. . .  آه که باید پیش از این ها بنویسم. برخی را در "بازآفرینی­ی یک غروب" که قصه­ی عاشق شدن من است و هم در "یاد یاران" نوشته­ام و مگر می شود دل­تنگ و دل نگران آن جا نبود با آن همه یاد  و خاطره و خاطر. کرمان را می­گویم که دل عالم است و ما اهل دل­ایم.

 

کرمان تا کنون شاهد زلزله­های بسیاری بوده است، و از میان آن ها چند زلزله، به راستی، خانه­مان برانداز بوده اند. یکی­ش یک سال و اندی پیش بود که در بم هزاران جانِ نازنین را گرفت.  پیش از آن زلزله­ی شهداد بود در تابستان سال ۱۳۶۰ و من شاهد عینی بودم و در سال پنجاه و شش نيز، درست در همین ناحیه، در زرند، و حالا  دوباره این، که در حوالی­ی چترود ـ شهرواره­یی بین کرمان و زرند به فاصله­ی حدود چهل دقیقه از کرمان ـ و روستاهای نزدیکش: قوام‌آباد، تيكدر، و گوچويه و بعد زرند است که شهر بزرگ تری است و از نقاط مهم در حیات اقنصادی­ی کرمان است و حاشیه­ی پر از رگه­های زغال سنگش که سوخت اصلی­ی کارخانه­ی ذوب­اهن اصفهان است و بیش تر پسته­کاری است و نگذرم از انار چترود و مردم هم­چو دیگر نقاط کرمان مهربانش.

حالا زلزله، دوباره، در همان حوالی روی­داده و گویا صدمه­ی اصلی در خانوك, فتح آباد ، هوتكن و راهويه بوده و این دوتای آخری از روی زمین محو شده­اند. محو شده اند؟ آری درست است. در سال ۱۳۶۰ هم هشتادان محو شد؛ با چند صد خانه­وار.

 

در این که دست­گاه­های حکومتی­ی ایران، توان برنامه ریزی و آماده بودن در چنین مواردی را نداشته و ندارند تریدی نیست. تا کنون،چند زلزله مردم بدبخت را بی خانه­مان کرده باشد خوب است؟ چند دیوار خشتی بر گهواره های کودکان رُمبیده باشد خوب است؟ چند چهره ی آفتاب خورده و دست پینه بسته زیر گل مانده باشند خوب است؟ چند زن حامله زیر آور له شده باشند خوب است؟ دیگر باید چه بشود که  کاری بکنند؟  هربار که حادثه اخطار می شود، هی جلسه است که تشکیل می شود و سلسله جنبانان می نشینند دورمیز و هی دل خودشان را خوش می کنند که باید چنین و چنان کنیم. آب ها که آسیاب افتاد همه چیز فراموش می شود تا دوباره زلزله یا سیل یا کوفت و زهرماری دیگر . چند نفر دیگر نابود شدند امروز؟  چرا سردمداران باور نمی کنند که این خاک فلاکت زده روی خط ویرانی قرار دارد. این همه هزینه می کنند آیا هیچ به طور جدی در پی ی راه چاره یی بوده اند تا بار دیگر که بلا آمد جان های کم تری بی جان شوند؟  یا نه، کسی که برای محو کردن آمده چه کارش به آبادانی؟

 

محو شدن آبادی­ها محو جان­های درون آن آبادی­هاست و آن چه به آن جان ها بسته است. جان هایی که هریک، جدا جدا، برای خود محوری هستند که جان های دیگر به آن بسته گی دارد. جان هایی که بودن شان در بودن به معنای ژزرف آن تاثیر گذار بوده با می توانسته تاثیر گذار باشد. محو یعنی نابودی و هیج نابودی یی فرخنده نیست. بر این نوع نابودی ها باید اندوه گین بود .اما اندوهِ تنها کاری نمی کند. هم راه اندوه، کاری هم باید کرد. هرکاری که بلازده­یی را اندکی آرامش ببخشد؛ و پافشاری­ی دیگر این که شما را جان به هرکه دوست می­دارید کمک ها تان را خود از سویی که اطمینان خاطر دارید به بلا زده ها برسانید. به حکومتیان نمی­شود اطمینان کرد. بم را نگاه کنید. حالا زرند را.

 

سه شنبه ۲۲ فوریه ۲۰۰۵ – جرمن تاون مریلند